دعوا و جرّ و بحث بالا گرفته بود. راننده و همراهش آنقدر بر سر مسئلهای که دیروز در محل کار پیش آمده بود با حرارت و شور، جدال میکردند که تقریبا از خیابان و آنچه در آن میگذرد غافل شده بودند.
اما ناگهان بر سر چهارراه یک ماشین بزرگ حامل سوخت به آنها برخورد کرد و انفجاری عظیم هر دو ماشین و خیابان و آن چهارراه را خاکستر کرد.
سرنشینان ماشین فرصت نکردند برای جملهای که در دهانشان بود نقطه بگذارند. آنها هشدار چراغ قرمز را ندیدند. حتی متوجه تقاطع هم نشدند. چشمهای آنها البته میدید؛ اما تمام مغز آنها مشغول اتفاقات گذشته بود. اتفاقاتی که هر چه بود مربوط به زندگی بود؛ اما حالا یک اتفاق از جنس مرگ دردناک نقطه پایانی به تمام خاطرات گذشته و مشاجرات حال گذاشت و از آن عبور کرد. آنها در یک حصار دوگانه گیر کرده بودند، بدون اینکه بدانند. آنها از نظر مکانی داخل ماشین زندانی شده بودند. از نظر زمانی در گذشته. حالا همه چیز آماده بود برای یک فاجعه تمامعیار. آنها مسئله را اشتباهی پیدا کردند و مشغول آن شدند.
داستان زندگی بیشتر ما انسانها همین است. مشغول چیزهایی هستیم که فصل آنها گذشته و از چیزی غافلیم که به سوی ما میآید و در یک آن ما را میرباید و مقهور عظمت و شدت خویش میکند.
شاید خیال کردید در مورد قبر و قیامت سخن میگویم. نه...
در مورد یک تمام شدن دردناک سخن میگویم. یک نقطه پایان که به اندازه تمام کلماتی که در طول عمر از آنها استفاده کردیم حرف دارد و بلکه بیشتر.
یک باره اتفاق خواهد افتاد و همه را در بهت و حیرت فروخواهد برد...