- چیزی از وزیر دستگیرمان نمی‌شود. باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت: «او معمولاً همراه پدرش است و در کارها کمکش می‌کند.» از پله‌ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق‌های تودرتویی داشت. چند نفر در این اتاق‌ها روی تشک‌های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می‌کردند. جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آن‌ها، دو - سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه‌های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه‌ی آرامی به در زد. دریچه‌ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره‌ی پر از آبله‌ی خود را نشان داد. با دیدن قنواء، لبخندی تملق‌آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم، سر تکان داد. قنواء چند جمله‌ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: «برویم. بیرون از این‌جا با رشید صحبت می‌کنیم.» از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم. موقع رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آن‌ها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: «این‌ها کی‌اند که نگهبان‌ها این‌طور تحقیرآمیز با آن‌ها رفتار می‌کنند؟» - نمی‌دانم. شاید دسته‌ای از راهزن‌ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان. چهره‌شان شبیه افراد شرور نبود. آن‌ها را در گوشه‌ای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان‌ها با ضربه‌های پا و غلاف شمشیر، محبورشان می‌کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچک‌تر بنشینند. پیرمردی خوش‌سیما میان آن‌ها بود که بینی‌اش خونی شده بود. زیرلب ذکر می‌گفت. عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب‌هایش نشست‌. @daghighehayearam