سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت17 تمام آینه و شمعدان و قرآن هم حاج آقا خریده بود و فرستاده بود... ماد
♥️ فرهاد با اخمایی در هم گره زده و صورتی پر ریش کنارم نشسته بود... وقتی چشمم به شلوارش خورد مشخص بود حتی صافش نکرده پوشیده... بغضمو به زور قورت دادم... عاقد شروع به خوندن ختبه کرد... خانم اعظم جوادی آیا وکیلم شما را با مهریه یک جلد کلام الله مجید یک شاخه گل رز و صد هزار تومن شما را به عقد دائم آقای فرهاد معمارزاده دربیاورم؟ مکث کرده بودم و عاقد خواست برای بار دوم بخونه که مادر فرهاد گفت: زیر لفظیم میخوای لابد؟ زود بله رو بگو وقتمونو نگیر... آروم بله گفتم... صدای دست زدن به گوش نمیرسید فقط پدرم بود و حاج آقا که دست میزدن... عاقد نگاهی به اطراف کرد و گفت: عروس خانم بله گفتن شگون نداره دست نزنید... مادر فرهاد جواب داد: شما کارتون بکنید حاج آقا... عاقد عینکشو بالا داد و ادامه داد: آقای فرهاد معمارزاده آیا وکیلم؟ فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و گفت: بله... ولی بله ای که از صد تا نه بدتر بود... جز آقاجانم و حاجی کسی بهمون تبریک نگفت و بهمون هدیه نداد... نگاه اقدس نگاه کینه بود کینه ای که بعدها شعله ورتر شد... .جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌