سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت21 لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخو
♥️ آخی... چقدر ازت فراریه... و میزد زیر خنده و میگفت: چقدر ازت فراریه این فرهاد کوه کن... بغضمو قورت میدادمو هیچی نمیگفتم... تا اینکه یکروز آقاجون از غیبت طولانی مدت فرهاد شاکی شده بود رو به من گفت: آخرین بار کی فرهادو دیدی اعظم بابا؟ سر به زیر انداختم و گفتم: همون روز عقد... آقاجونم ابرو در هم کشید و گفت: چرا دیگه نمیاد سراغت؟ گفتم: نمیدونم لابد کار داره... در همین حین اقدس تخمه میشکوند و با تمسخر میخندید... آقاجونم نگاه بدی به اقدس انداخت که باعث شد اقدس خودشو جنع و جور کنه... مادرم که تا اون لحظه ساکت بود گفت: خودت کردی مرد خودت دختر خودتو بدبخت کردی چرا به زور دادیش به فرهاد؟ فرهاد اعظمو نمیخواد اقدسو میخواد هنوزم چشمش دنبال اقدسه... آقاجون داد زد: تمومش کن طوبی وگرنه میندازمت خونه پدرت...