#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#قسمت22
آخی... چقدر ازت فراریه...
و میزد زیر خنده و میگفت: چقدر ازت فراریه این فرهاد کوه کن...
بغضمو قورت میدادمو هیچی نمیگفتم...
تا اینکه یکروز آقاجون از غیبت طولانی مدت فرهاد شاکی شده بود رو به من گفت: آخرین بار کی فرهادو دیدی اعظم بابا؟
سر به زیر انداختم و گفتم: همون روز عقد...
آقاجونم ابرو در هم کشید و گفت: چرا دیگه نمیاد سراغت؟
گفتم: نمیدونم لابد کار داره...
در همین حین اقدس تخمه میشکوند و با تمسخر میخندید...
آقاجونم نگاه بدی به اقدس انداخت که باعث شد اقدس خودشو جنع و جور کنه...
مادرم که تا اون لحظه ساکت بود گفت: خودت کردی مرد خودت دختر خودتو بدبخت کردی چرا به زور دادیش به فرهاد؟ فرهاد اعظمو نمیخواد اقدسو میخواد هنوزم چشمش دنبال اقدسه...
آقاجون داد زد: تمومش کن طوبی وگرنه میندازمت خونه پدرت...