#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#قسمت40
اونشب فرهاد من رو به چشم اقدس دید و شبی رو که آرزو داشتم با خودم بگذرونه با چهره و اسم اقدس گذروند...
من اونشب بدترین شب زندگیم بود...
وقتی میفهمید من اعظمم بدنم رو کبود و زخمی میکرد ولی وقتی توهم میزد من اقدسم جور دیگه ای با من برخورد میکرد...
گریه امونم رو بریده بود...
نفسم بالا نمیومد...
انقدر گریه کرده بودم صدام گرفته بود...
فرهاد تو همون حالت خوابش برد...
نمیدونم کی خوابم برده بود که با ترسیدن فردی کنارم از خواب بیدار شدم...
فرهاد با وحشت اطراف رو نگاه میکرد: اینجا چخبره؟ نه...
امکان نداره من نباید به تو دست میزدم...
میزد تو سرش و کم مونده بود گریه کنه...
حمله کرد سمتم و گلوم رو فشار داد:
تو گولم زدی آره؟ روباه مکار...
من نباید به تو دست میزدم من به اقدس قول داده بودم اگه بفهمه فراموشم میککه لعنتییی..
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️
@Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·