#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#قسمت43
جلوش رو سد کردم و گفتم: مگه من چمه؟ چیم ازاقدس کمتره؟
زد زیر خنده و گفت: بیا برو کنار بذار برم بخوابم خودشو با اقدس من مقایسه میکنه...
زدم زیر گریه: آره اقدس خوشگله ولی من بیشتر از اقدس عاشقتم...
با تعجب توام با عصبانیت نگام کرد و دندوناشو روی هم فشار داد: تو حق نداری عاشق من باشی...
اعتراف سختی کرده بودم خودمو زیر پا گذاشته بودم...
خورد شده بودم ولی سبک شدم...
اونشب تا خود صبح نخوابیدم و به بچه فرهادی فکر میکردم که اگه تو وجودم بزرگش میکردم چقدر خوشبخت میشدم...
اگه باردار میشدم حتما اقدس دست از سر زندگیم برمیداشت...
ولی افسوس که فرهاد ذره ای دلش نمیخواست من مادر بچه هاش باشم و فقط اقدس رو مادر بچه هاش میدونست...
روزها میگذشت و من احساس پوچی میکردم...
انگار بیش از پیش افسرده شده بودم...
گوشه گیر شده بودم و زیاد با کسی حرف نمیزدم...
روزی نبود که فرهاد بیاد و با من غذا بخوره...
اصلا فرهاد دستپخت منو نخورده بود...
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️
@Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·