سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی. #قسمت63 گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم... پدرم که متوجه ح
♥️. تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه... ولی مجبور بودم برم... با خداحافظی کوتاهی از پیربابا داشتم از مغازه خارج میشدم که پیربابا گفت: خوشبخت باشی دخترم برات دعا میکنم... چقدر این لحظه برام شیرین بود... بغضم ترکید و با گریه مغازه رو ترک کردم... رفتم و داخل ماشین پدرم نشستم... متوجه شدم پدرم زل زده به دخترم و لبخند میزنه: چقدر شبیه اقدسه... ببخش که بهت تهمت زدم اعظم خیلی عصبانی بودم... ولی اصلا نمیتونم جلودار مادر و خواهرت بشم... برای اینکه تو اذیت نشی برات خونه جدا میگیرم و میذارمت اونجا براتون خرجی و خورد و خوراکم خودم میارم... چیزی نگفتم و پدرم ماشین رو حرکت داد... طولی نکشید جلوی در خونه پارک کرد... پیاده شدم و رفتم داخل حیاط خونه... متوجه حضور فرهاد و اقدس هم شدم... اصلا نمیتونستم پامو داخل خونه بذارم ولی پدرم با ضربه اطمینان بخشی که به پشتم زد مجبورم کرد برم داخل خونه... رفتم داخل خونه و فرهاد و اقدس که مشغول خندیدن بودن با دیدن من خنده روی لبشون خشک شد... شما برای خواندن سرگذشت دختر رسوای روستا به کانال دعوت شده اید جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・