#سرگذشت_یک_زندگی♥️.
#قسمت103
دیگه رفت و آمده طوبی و طهورا زیاد شده بود هر روز هر روز هرروز.
طهورا با لباس معمولی میومد و نزدیک اومدن یوسف که میشد آرایش غلیظ میکرد و لباس باز میپوشید...
به یوسف با عشوه و ناز نگاه میکرد...
تو به دنیا اومده بودی ولی رفتار طوبی با من بد و بدتر شده بود...
هربار میخواستم بغلت کنم تحقیرم میکرد و با حرص میگفت: اصلا دلم نمیخواست اعظم شبیه تو باشه اون باید شبیه طهورا بود نه تو...
ناراحت میشدم ولی به لبخندی بسنده میکردم...
با دیدن تو دلم بچه خواست ولی رو نداشتم به یوسف بگم...
یوسف هم اصلا حرف بچه رو نمیزد...
اونشب که بعد از شام گرامافون رو روشن کرد تا برامون بخونه انگشتای دستم رو توی هم گره کردم و گفتم: آقا یوسف؟
سرم دو زیر انداختم...
نگاهی به من کرد و گفت: چیزی شده منصوره؟
تمام حسم خوابید...
برای اولین بار بود که یوسف من رو با لحن سرد و منصوره صدام کرد...
آخه اون هیچوقت اسممو نمیگفت...
همیشه بهم میگفت: کس و کارم، زندگیم، خانوم خونم، عیال مهربان و...
ولی امروز لحنش فرق داشت...
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: هیچی ولش کن...
بیخیال روشو گرفت و سرش رو روی زمین گذاشت و چشماشو بست...
حس کردم داره رنگ عوض میکنه...
دیگه یوسف اون یوسف عاشق نبود.
بهونه گیر شده بود...
وقتی از سر کار میومد بهانه میگرفت و میگفت: باید بریم اتریش زندگی کنیم من ایران نمیمونم...
میگفتم: من دور از خانوادم سختمه یوسف کاش اولش میگفتی...
شما برای خواندن این سرگذشت به کانال دعوت شده اید بخش اول سنجاق شده..
.جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️
@Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·