🌹
#شهیدسربلند
سرباز که بود مادرم برایش لواشک و آجیل و کشک میخرید و میفرستاد .
یک نامه هم مینوشت و میگذاشت رویش.
ما هم یکی دو خط زیر نامه باهاش احوالپرسی میکردیم.
رفتیم دزفول دیدنش.
بیرون پادگان ایستاده بودیم من و زهره با موبایل فیلم میگرفتیم تا لحظهای که میآید سمتمان ثبت شود.
میگفتیم تا دقایقی دیگر محسن وارد میشود ، میوسن داره میاد . اوناهاش.
وقتی آمد ساکت شدیم.
مادر بغلش کرد ، ولی ما رویمان نمیشد.
روبوسی میکردیم ولی رویمان نمیشد بغلش کنیم.
فقط وقتی خداحافظی کرد برای سوریه بغلش کردیم چون مطمئن بودیم دیگر نمیبینیمش .
رفتیم کنار سد دز نشستیم.
سرش زیر بود یک تسبیح سبز رنگ دستش بود میچرخاند و پیراهنش را انداخته بود روی شلوارش.
این محسن انگار محسن قبلی نبود.
عکس بچه خواهرم را که تازه بهدنیاآمده بود در موبایل نشانش دادم ، خیلی ذوق کرد.
مادرم نگران بود که مبادا رفیق ناباب پیدا کند توی سربازی.
اما فرمانده اش خیلی تعریفش را کرد و گفت نماز اول وقت میخواند و میرود و مرخصیهای تشویقی اش که میرفت توی امامزاده سبزقبا ، نظم و ترتیبش و کارهای فرهنگیاش خیالمان راحت شد.
بعد از سربازی بیشتر سرگرم کارهای مؤسسه شهید کاظمی بود.
چندباری هم سعی کرد ما را ببرد مؤسسه.
فرمهایش را آورد که پر کنیم و عضو شویم نشد ، سرگرم درسخواندن بودیم ، درس از همهچیز برایمان مهمتر بود.
وقتی در کتاب شهر کار میکرد گفت یک نمایشگاه زدیم بیایید ببینید .
رفتیم ، بیشتر کتابها راجع به زندگی شهدا و اهلبیت بود.
میگفت اگر کتاب بخوانید معرفت تون زیاد میشه ، اون وقته که ایمانتون قوی میشه.
خودش کتاب هنر اهلبیت را زیاد میخواند.
یک کانال هم زده بود توی تلگرام به اسم گروه فرهنگی و هنری میثاق.
بیشتر از شهدا و مدافعان حرم مطلب میفرستاد.
روی وسایلش حساس بود دوستداشت همیشه مرتب باشد.
بیشتر لباسهای رنگ روشن میپوشید جلوی آینه خیلی میایستاد.
دائم یک شانه گرد پلاستیکی به ریشش میکشید و موهایش را شانه میزد.
همیشه بوی عطر ورسوز میداد.
به خودش میرسید و برای خودش ذوق میکرد خنده مان میگرفت.
نمایشگاه کتاب که میرفت به مادرم گفتم مامان محسن مشکوک شده.
روم نمیشد به خودش چیزی بگم.
گفتم باید دنبالش بریم ببینیم کجا میره؟
صبحها میرفت نمایشگاه تا غروب .
ظهر میآمد ناهار، هنوز غذایش را کامل نخورده بود که سریع میزد بیرون.
آن روزها خیلی کنجکاو شده بودم که بروم گوشیاش را ببینم.
فرصتی پیش نیامد ، همیشه کنارش بود .
حتی شبها با آن مداحی گوش میداد .
حتی وقتیکه میرفت دوش بگیرد میگذاشت توی پلاستیک و با خودش میبرد داخل حمام ، صدای مداحی را زیاد میکرد.
خودش هم بلندبلند باهاش میخواند.
بعضی مواقع که مداحی میکرد میگفتم دوباره خوندنت گل کرده ؟
صدایش خوب بود خوشمان میآمد و گوش میدادیم.
کمکم راز محسن برملا شد ......
🌹🌹🌹
@darya88888
🥀🥀🥀🥀🥀