دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_شانزدهم بالاخره
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد پایین که آمدم روستایی را دیدم. کنار روستا مقداری شبدر و گندم پیدا کردم و خوردم. تا حالا شبدر نخورده بودم و نمیدانستم که اینقدر بدمزه است. بیرون از روستا با یک فروشنده دوره‌گرد آشنا شدم و بخشی از وسایلش را برایش حمل کردم. گفتم ایرانی ام ‌و برای کار آمده‌ام‌ عراق. او هم مرا نزد کدخدا برد. کدخدا به محض اینکه فهمید ایرانی ام مقداری پول به من داد و گفت: با این پیرمرد میری، وقتی به روستای بعدی رسیدی میری پیش کسی به اسم «عبدالله»، میگی کدخدا منو فرستاده. وقتی به روستای بعدی رسیدم مستقیم رفتم مسجد. آنجا را که خیلی شلخته بود تمیز کردم و نمازم را خواندم. وقتی مردم برای نماز آمدند باورشان نمیشد که مسجدشان اینقدر تمیز شده باشد. همین باعث شد که تحویلم بگیرند. شب را منزل پیرمرد نابینایی سر کردم و صبح زود به طرف روستای «حاج محمود» حرکت کردم. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹