دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_نهم خودم را رسا
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_دهم
۱۰دقیقهای که به اندازه ۱۰سال گذشت به همان حالت ماندیم تا اینکه صدای عراقی ها هم قطع شد. غلتی زدم و پایین را نگاه کردم، دیدم یک پله چوبی دقیقا روی دیوار ساختمان مخابرات هست و زیرش هم مصالح ساختمانی بود. از پله پایین رفتم. به پله آخر نرسیده بودم که پرویز هم آمد. او وسط پله بود که دوباره سر و صدای عراقی ها بلند شد. خودم را پشت ماسهها قایم کردم. پرویز هم توی سینه پله خودش را دراز کرد و بیحرکت ماند. عراقی ها اگر کار دفعه قبل را تکرار می کردند پرویز را می دیدند و همهچیز خراب می شد اما به گشت در محوطه بسنده کردند.
وقتی رفتند پرویز هم سریع خودش را به پایین رساند و کنار من خودش را قایم کرد. حالا فقط مجید مانده بود. چند پله پایین آمد که دوباره صدای عراقیها شنیده شد. این بار خیلی بیشتر از قبل شک کرده بودند. مجید از ترس اینکه مبادا دیده شود هول شد و از بالا خودش را به پایین پرت کرد و افتاد روی آجرها. طوری سقوط کرد که گفتم چند جای بدنش شکست. به همان حالتی که افتاده بود ماند. چند دقیقهای گذشت که عراقیها رفتند. یک لحظه نگران شدم. صدایش کردم.
مجید هم آمد. خواست خدا بود که چیزیش نشده بود.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_دهم ۱۰دقیقهای
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_یازدهم
۱۰دقیقهای که به اندازه ۱۰سال گذشت به همان حالت ماندیم تا اینکه صدای عراقی ها هم قطع شد. غلتی زدم و پایین را نگاه کردم، دیدم یک پله چوبی دقیقا روی دیوار ساختمان مخابرات هست و زیرش هم مصالح ساختمانی بود. از پله پایین رفتم. به پله آخر نرسیده بودم که پرویز هم آمد. او وسط پله بود که دوباره سر و صدای عراقی ها بلند شد. خودم را پشت ماسهها قایم کردم. پرویز هم توی سینه پله خودش را دراز کرد و بیحرکت ماند. عراقی ها اگر کار دفعه قبل را تکرار می کردند پرویز را می دیدند و همهچیز خراب می شد اما به گشت در محوطه بسنده کردند.
وقتی رفتند پرویز هم سریع خودش را به پایین رساند و کنار من خودش را قایم کرد. حالا فقط مجید مانده بود. چند پله پایین آمد که دوباره صدای عراقیها شنیده شد. این بار خیلی بیشتر از قبل شک کرده بودند. مجید از ترس اینکه مبادا دیده شود هول شد و از بالا خودش را به پایین پرت کرد و افتاد روی آجرها. طوری سقوط کرد که گفتم چند جای بدنش شکست. به همان حالتی که افتاده بود ماند. چند دقیقهای گذشت که عراقیها رفتند. یک لحظه نگران شدم. صدایش کردم.
مجید هم آمد. خواست خدا بود که چیزیش نشده بود.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_یازدهم ۱۰دقیقه
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_دوازدهم
خودمان را پشت دیوار مخابرات رساندیم. سمت غربمان باغهای زیبایی بود اما بن بست. سمت شرق ادامه خیابان اصلی بود. از نگهبان و پلیس هم خبری نبود. شروع کردیم به دویدن. ۵۰۰متری دویدیم که به یک ایست بازرسی برخوردیم. سرعتم را زیاد کردم من اول بودم، پرویز هم پشت سرم و مجید هم آخر بود. نگهبان کیوسک تا چشمش به ما افتاد از روی صندلی اش بلند شد تا جلوی ما را بگیرد ناگهان پایش به چراغ والوری خورد. چراغ افتاد و آتش گرفت. نگهبان تا آمد بهخودش بجنبد و چراغ را خاموش کند من و پرویز رد شدیم. اما به مجید ایست داد. اسلحهاش را رو به مجید گرفته بود. مجید نزدیک که شد دستش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. فوری فریاد زدم: نترس بیا اون حق تیراندازی نداره.
مجید مثل برق از نگهبان رد شد. نگهبان هم دنبالش دوید. مجید وقتی دید نگهبان هم دنبالش می دود سرعتش را زیادتر کرد ۳تایی رفتیم داخل یک کوچه و زیر یک فولوکس پنهان شدیم. چند ثانیه بعد نگهبان هم رسید. کوچه در انتها دوراهی بود. فکر کرد که از یکی از کوچهها رفتهایم. برگشت نزدیک ماشین دوباره ایستاد و ته کوچه را نگاه کرد. هر آن احتمال می دادم که لو برویم. اما انگار خدا داشت به ما کمک می کرد. نگهبان ناامیدانه کوچه را ترک کرد. چند دقیقهای برای اطمینان آنجا ماندیم، بعد بیرون آمدیم و به سمت شرق فرار کردیم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_دوازدهم خودمان
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_سیزدهم
از شهر خارج شدیم. بعد از چند ساعت به بالای کوهی رسیدیم. یک روستا دیدیم که پاسگاه بزرگی هم کنارش بود. دوربین بزرگی روی پاسگاه بود و ۳نفر هم اطراف پاسگاه را دید میزدند. کنار رودخانهای مشغول استراحت شدیم که صدای ۲هلیکوپتر میخکوبمان کرد. هلیکوپترها تقریبا روی سر ما که رسیدند یک مرتبه صدای تیراندازیشان تمام منطقه را در بر گرفت. ناخنهایم را از ترس توی تنه درخت فشار دادم.
تیراندازیشان مسیر خاصی نداشت و هدف کور بود. فهمیدیم که ما را ندیدهاند. هلیکوپترها که رفتند ما هم مسیر رودخانه را ادامه دادیم اما مجید مریض شد و نای راه رفتن نداشت.
نوبتی او را کول و حرکت کردیم. اول صبح به یک روستا رسیدیم. درِ چند خانه را زدیم. اما باز نکردند. با صدای بلند گفتم: ما غریبهایم و الان وارد این روستا شدهایم، مریض هم داریم اگر ممکنه به ما جا و غذا بدین، ۳روزه چیزی نخوردیم.
هر چی صبر کردیم کسی در را باز نکرد اما یک بقچه از پنجره برایمان پایین انداختند که در آن کمی نان و کره بود. پاها نای راه رفتن نداشتند. به هر زحمتی بود مسیرمان را ادامه دادیم. به بالای یک کوه که رسیدیم یک روستا را دیدیم که پاسگاهی هم در آن بود. تصمیم گرفتیم تا مجید نمرده و خودمان هم تلف نشدیم برویم و خودمان را تسلیم کنیم. هر سهنفر هم قبول کردیم. آرام آرام به در پاسگاه رسیدیم. در بزرگ آهنی داشت. خبری از نگهبان نبود. در زدیم ولی کسی نبود.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_سیزدهم از شهر خ
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_چهاردهم
دیگر تحمل نداشتم ضربه محکمی به در پاسگاه زدم و باز شد. آرام رفتیم داخل. هوا تاریک بود و جایی را نمیدیدیم. پرویز کمی جلوتر رفت و یک مرتبه با خوشحالی فریاد زد: سید اینجا مسجده.
خیلی خوشحال شدیم و خدا را از این بابت شکر کردیم. به مجید که روحیه گرفته بود گفتم: کار خدا را می بینی ما از بالای کوه که نگاه می کردیم اینجا شکل پاسگاه بود اما به خانه خدا پناه آوردهایم، دیگه جا از این امنتر سراغ داری؟
روی سکوی مسجد ۲فرش و ۲گلیم کهنه بود. مجید را از کولم پایین گذاشتم و یکی از گلیمها را پهن کردم و مجید را روی آن گذاشتم. گلیم را پیچیدم دورش. دست و پای مجید را با سرعت زیادی ماساژ دادیم تا خونش به جریان بیفتد و از فلج شدن عضلاتش جلوگیری کنیم. تمام بدنش داشت میلرزید. روی همان فرشها خوابیدیم. صبح با صدای اهالی روستا که برای نماز آمده بودند بیدار شدیم.
خودمان را تاجر معرفی کردیم که سارقان به ما حمله کرده و وسایلمان را به سرقت بردهاند. مجید را کنار بخاری گذاشتند و برایمان صبحانه آوردند.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_چهاردهم دیگر تح
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_پانزدهم
هنوز ساعتی نگذشته بود که خبر آوردند یک جیپ عراقی با ۵نفر مسلح بهدنبال ۳ایرانی می گردند. چند نفر از بزرگان و ریش سفیدهای روستا پادرمیانی کردند و با آنها صحبت کردند و عراقی ها هم روستا را ترک کردند. شیخ روستا گفت: عکستان همه جا پخش شده اگر شما را اینجا پیدا کنند دیگر به ما هم رحم نمی کنند. سعی کنید امشب از روستا بروید.
تصمیم گرفتیم نرسیده به شهر «سید صادق» بزنیم به ارتفاعات. به دشت وسیعی رسیدیم که دورش را سیم خاردار کشیده بودند. خیلی با احتیاط از سیم خاردار عبور کردیم. تقریبا ساعت ۹ - ۸ شب بود، بقیه دشت را نگاه کردیم دیدیم پادگان نظامی است و همه جا ارتش و ادوات نظامیه و در حال مانور هستند. از بس ترسیدیم قدرت تصمیمگیری نداشتیم. راه بازگشت نداشتیم باید از این مسیر عبور می کردیم. دل را به دریا زدیم.
بهصورت سینه خیز و پا مرغی و خیلی با احتیاط راه افتادیم. شاید یکی از حساسترین تصمیمهای این چند روزمان را گرفته بودیم. فقط از دوربینهای مادون قرمز می ترسیدیم که ما را شناسایی نکنند.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_پانزدهم هنوز سا
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_شانزدهم
بالاخره از آنجا عبور کردیم. از سیم خاردار که بیرون رفتیم تازه فهمیدیم چه شاهکاری کردیم. ساعت تقریبا یک شب بود، حدود ۳۰۰یا ۴۰۰متر از دامنه بالاتر رفتیم. حدود ۵کیلومتر دیگر راه رفتیم و خیالمان راحت شد که خطری متوجه ما نیست.
تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. تخته سنگ صاف و مناسبی پیدا کردم و آمدم و به مجید و پرویز گفتم که دنبال من بیایند جای بهتری پیدا کردم. آنها هم گفتند تو برو ما دنبالت می آییم. به تخته سنگ که رسیدم دراز کشیدم و فورا خوابم برد.
چند ساعتی که خوابیدم از شدت سرما بیدار شدم، یک لحظه متوجه شدم که پرویز و مجید کنارم نیستند. همه جا را گشتم اما انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. هیچ خبری از آنها نبود. غار کوچکی پیدا کردم. آنجا نشستم تا کمی استراحت کنم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_شانزدهم بالاخره
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_هفدهم
پایین که آمدم روستایی را دیدم. کنار روستا مقداری شبدر و گندم پیدا کردم و خوردم. تا حالا شبدر نخورده بودم و نمیدانستم که اینقدر بدمزه است.
بیرون از روستا با یک فروشنده دورهگرد آشنا شدم و بخشی از وسایلش را برایش حمل کردم. گفتم ایرانی ام و برای کار آمدهام عراق. او هم مرا نزد کدخدا برد. کدخدا به محض اینکه فهمید ایرانی ام مقداری پول به من داد و گفت: با این پیرمرد میری، وقتی به روستای بعدی رسیدی میری پیش کسی به اسم «عبدالله»، میگی کدخدا منو فرستاده.
وقتی به روستای بعدی رسیدم مستقیم رفتم مسجد. آنجا را که خیلی شلخته بود تمیز کردم و نمازم را خواندم. وقتی مردم برای نماز آمدند باورشان نمیشد که مسجدشان اینقدر تمیز شده باشد. همین باعث شد که تحویلم بگیرند. شب را منزل پیرمرد نابینایی سر کردم و صبح زود به طرف روستای «حاج محمود» حرکت کردم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_هفدهم پایین که
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_هجدهم
عصر بود که رسیدم به روستای «حاج محمود». نهایت مهماننوازی را بهجا آوردند. پسر کدخدا با ۲تاجر ایرانی که قرار بود روز بعد به ایران برگردند صحبت کرد و مرا تحویل آنها داد.
صبح زود با آنها راه افتادم. سر ظهر بود که به دشت بزرگی رسیدیم. یک مرتبه صدای هواپیما آمد. دستپاچه شدم و خودم را روی زمین انداختم. به آسمان که نگاه کردم دیدم ۲هواپیمای عراقی هستند. بعد از ۲شبانهروز به نزدیکی مرز رسیدیم. گفتند: اگر از این سرازیری پایین بروی به یک تپه می رسی که پشت آن ایران است و روستایی هم آنجاست به اسم «چم پاره». به زحمت از سرازیری پایین آمدم بعضی مواقع غلت میخ وردم که هم زودتر پایین برسم و هم از پاهایم استفاده نکنم.
با دیدن روستا اشک شوق از چشمهایم سرازیر شد و خدا را هزاران مرتبه شکر کردم. لحظه خاصی بود. خستگی آن چند روز از تنم بیرون رفت. من، سید رضا، در ایران بودم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_هجدهم عصر بود ک
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_نوزدهم
بعد از یک هفته راهپیمایی شبانهروزی به خاک ایران رسیده بودم. اما گویی اسارت همچنان در سرنوشت من بود. چرا که در شهرستان بانه به روستایی پناه آوردم و همینطور چندین روستا را رد کردم تا اینکه توسط دموکراتها دستگیر شدم و یک هفتهای را اسیر آنها بودم و در این یک هفته بود که حکم اعدامم را صادر کردند.
به وسط روستا که رسیدم سوار ماشین تویوتایی شدم و من و چند نفر دیگر پشت نشستیم. وقتی به بانه رسیدم به راننده، دینار عراقی دادم که نعجب کرد. فوراً به حمام رفتم و بعد هم به یک قهوه خانه رفتم و صبحانه مفصلی خوردم. هنگام پرداخت پول ۲نفر مسلح به سمت قهوه خانه آمدند. راننده ماشینی که من را از روستای چم پاره تا بانه آورده بود هم همراهشان بود.
از صحبت هایشان فهمیدم که اعضای حزب دموکرات هستند ولی فکر نمی کردم که خطری متوجه من باشد؛ اما مرا گرفتند و با بی احترامی تمام داخل یک ساختمان بردند و چنان با لگد و مشت به جانم افتادند که بیهوش شدم. حتی در عراق هم این همه کتک نخورده بودم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_نوزدهم بعد از ی
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_بیستم
دست و پاهایم از وحشت می لرزیدند. نمی توانستم روی پاهای بایستم. هنوز نمی دانستم چرا با من این گونه رفتار می کردند. احساس کردم که اینجا خیلی با عراق فرق دارد و شاید آخر خط باشد. بی رحمی را در وجود تک تکشان می دیدم.
نیم ساعتی گذشت که ۲ نفر آمدند و مرا برای بازجویی به اتاقی بردند. فرد قوی هیکلی پشت میز نشسته بود. نمی توانستم سرپا بایستم. او سوال می کرد و من هم جوابش را می دادم اینکه از کجا اومدی و چرا رفتی عراق و .. اما گویی جواب های من براش قانع کننده نبود. سیلی محکمی زد. به حدی دستش سنگین بود که به دیوار خوردم و افتادم کف اتاق. چند دقیقه ای طول کشید که توانستم به خودم بیایم اما دیگر نتوانستم سرپا بایستم و کف اتاق افتادم. دوباره از پشت میزش بلند شد و با مشت و لگد افتاد به جانم. بدنم سِر شده بود و بی حال روی زمین افتادم. حتی نشانی منزل و تلفن همسایه مان را هم به آنها دادم تا باور بکنند، اما اثری نداشت.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#در_محضر_فرمانده
#دفاع_مقدس
جنگ هشت ساله، ما را قویتر کرد. اگر جنگ هشت ساله نبود، این سرداران شجاع، این مردان برجسته نشان داده نمیشدند، در بین ملت بروز نمیکردند؛ این حرکت عظیمِ مخلصانهی مردم مجال بروز و ظهور پیدا نمی کرد.
۱۳۸۹/۱۱/۲۷
#هفته_دفاع_مقدس
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐