eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
834 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_نهم 🍁 دیگه حالا #شاهر
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 سرش را جلو آورد . با تعجب پرسيد : يعني چيکار کنم ؟!!! ناصر ادامه داد : بعضيها ميان اينجا و بعد از اينکه ميخورن ، همه چي رو به هم ميريزن . اينها کاســبي من رو خراب ميکنن ، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان . 🍁 من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون . سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد . بعد هم گفت : قبول . از فردا هم هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشســته بود . هيکل درشت ، موهاي فر خورده و بلند ، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود . 🍁 يک بــار براي ديدنش به آنجا رفتم . مشــغول صحبت وخنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد . بعد از اينکه حســابي خورد ، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد . بلند شد و با يک دست ، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت . بعد با حسرت گفت : ميبيني ، اينها َجووناي مملكت ما هستند ! ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه نیمه‌شب است. ، در آشپزخانه را قفل کرده تا سرلشکر سرزده وارد نشود. او اجاق را روشن کرده و سحری را بار گذاشته است. سربازهای آشپز از ترس به آسایشگاه‌ها رفته‌اند. فقط یونس مانده است. او هم هنوز از کارهای سر درنیاورده است. یونس به قول داده هر کاری که می‌گوید، بدون چون ‌و چرا انجام دهد. به او گفته کف آشپزخانه را روغن‌مالی کند و بعد روی روغن‌ها کف صابون بریزد. او همه کارها را کرده و حالا منتظر دستور بعدی است. درحالی‌که شعله اجاق را زیاد می‌کند، می‌گوید: «حالا برو قفل درِ آشپزخانه را بازکن. فقط مواظب باش سر نخوری. کف آشپزخانه طوری شده که اگر زنجیر چرخ هم به کفش‌هایت ببندی، بازهم سر می‌خوری! خیلی مواظب باش.» یونس بااحتیاط به‌طرف در می‌رود و قفل آن را باز می‌کند. درحالی‌که می‌گیرد، می‌گوید: «حالا کف شور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده. اگر هم‌آواز بلدی، بهتر است بزنی زیر آواز. این‌طوری خیالشان راحت است که ما مشغول کار خودمان هستیم.» 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_نهم سخنان حضرت زینب سلام الله علیها در
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 ادامه سخنان حضرت زینب سلام الله علیها در مجلس ابن زیاد ابن زیاد به حضرت زینب سلام الله علیها گفت: خداوند دل مرا از کشتن حسین علیه السلام و خاندان تو که مردمی سرکش بودند، شفا بخشیده و شاد نمود. حضرت زینب سلام الله علیها فرمودند: «به جان خودم سوگند می خورم که توبزرگ خاندان مرا کشتی و ریشه مرا خشکاندی! اگر دل تو با این چیز ها شفا می یابد، باشد.» ابن زیاد گفت: این زن چه موزون و با قیافه سخن می گوید، به جان خودم سوگند که پدرش نیز مردی بود شاعر و قافیه پرداز! حضرت زینب سلام الله علیها فرمودند: «ابن زیاد! زن را با سجع و قافیه چه کار است؟» نگاه ابن زیاد متوجه امام علی ابن الحسین علیهما السلام شد و گفت: این کیست؟ گفتند او علی پسر امام حسین علیه السلام است. ابن زیاد گفت: مگر خدا علی ابن الحسین علیهما السلام را نکشت!؟ امام سجاد علیه السلام علیه السلام فرمودند: «من برادری داشتم که نام او نیز علی ابن الحسین علیهما السلام بود و این قوم او را کشتند!» ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت! امام سجاد علیه السلام فرمودند: «خداوند است که جان ها را هنگام مرگ آنها می گیرد و کسانی را که نمرده اند به هنگام خواب قبض روح می فرماید.» ابن زیاد گفت: آیا تو هنوز جرأت داری که جواب مرا بدهی؟! این را بیرون برده و گردنش را بزنید! حضرت زینب سلام الله علیها به محض شنیدن این فرمان (قبیح) فرمودند: «ابن زیاد! تو که دیگر کسی را برای ما باقی نگذاشتی، حال اگر می خواهی او را بکشی پس مرا نیز همراه او بکش!» امام علی ابن الحسین علیهماالسلام فرمودند: «عمه جان آرامش خود را حفظ نما و ساکت باش تا من با او صحبت کنم.» امام سجاد علیه السلام سپس به ابن زیاد نگریست و فرمود: «ای پسر زیاد! آیا مرا با کشتن تهدید می کنی؟ آیا هنوز نمی دانی که کشته شدن عادت ما و شهادت مایه ی بزرگواری ماست!» ابن زیاد نگاه عجیبی به عمه و برادر زاده نموده گفت: در عجبم از خویشاوندی و مهرپیوندی ایشان؛ به خدا سوگند گمان می کنم زینب دوست می دارد هرگاه قرار شود برادر زاده ی او را بکشم او را با وی به قتل برسانم. آنگاه گفت: دست از او بردارید و بیماری و ناتوانی برای بیچارگی او کافی است . ... 🥀 @dashtejonoon1🌹🏴
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_نهم خودم را رسا
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد ۱۰دقیقه‌ای که به اندازه ۱۰سال گذشت به همان حالت ماندیم تا اینکه صدای عراقی ها هم قطع شد. غلتی زدم و پایین را نگاه کردم، دیدم یک پله چوبی دقیقا روی دیوار ساختمان مخابرات هست و زیرش هم مصالح ساختمانی بود. از پله پایین رفتم. به پله آخر نرسیده بودم که پرویز هم آمد. او وسط پله بود که دوباره سر و صدای عراقی ها بلند شد. خودم را پشت ماسه‌ها قایم کردم. پرویز هم توی سینه پله خودش را دراز کرد و بیحرکت ماند. عراقی ها اگر کار دفعه قبل را تکرار می کردند پرویز را می دیدند و همه‌چیز خراب می شد اما به گشت در محوطه بسنده کردند. وقتی رفتند پرویز هم سریع خودش را به پایین رساند و کنار من خودش را قایم کرد. حالا فقط مجید مانده بود. چند پله پایین آمد که دوباره صدای عراقیها شنیده شد. این بار خیلی بیشتر از قبل شک کرده بودند. مجید از ترس اینکه مبادا دیده شود هول شد و از بالا خودش را به پایین پرت کرد و افتاد روی آجرها. طوری سقوط کرد که گفتم چند جای بدنش شکست. به همان حالتی که افتاده بود ماند. چند دقیقه‌ای گذشت که عراقیها رفتند. یک لحظه نگران شدم. صدایش کردم. مجید هم آمد. خواست خدا بود که چیزیش نشده بود. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #زنان_آزاده #قسمت_نهم آن شب من رفته بودم زیر پتو و صدای رادیو را خیلی کم
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 یکی از خانم‌ها به او گفت حالا که رادیو را پیدا نکردی، می‌گذاری ما برویم سرویس ‌بهداشتی؟ گفت عیبی ندارد. فقط بعدش به من اشاره کرد که هر کسی می‌خواهد برود، باید من او را بازرسی کنم. من هم با یک دست، چادرم را سفت چسبیده بودم و با دست دیگر، خانم‌ها را بازرسی می‌کردم و می‌گشتم. بعدش به من گفت که قسم بخور رادیو نداری و خودت هم برو بیرون. من هم قسم خوردم که از ایران با خودم رادیو نیاوردم. یک جوری نگاهم می‌کرد که فهمیدم به من شک دارد، ولی چیزی نگفت. رفتیم سمت سرویس‌بهداشتی. با یک خانمی رفتیم در یک سرویس و به او گفتم که رادیو دست من است و چون این فرمانده به من شک دارد، بعید است که اجازه بدهد من برگردم آسایشگاه و من را می‌برد یک جای دیگر. رنگش پرید. به او گفتم اگر یک درصد متوجه شدند، بگو رادیو مال من بوده چون آن‌ها فقط کسی را شکنجه می‌دهند که رادیو مال اوست. گفت باشد ولی می‌لرزید، مثل بید می‌لرزید. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #یکصد_ماه_اسارت #قسمت_نهم اگر بخواهم مثال بزنم، مثل این می‌ماند که قومی
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 مثلاً دشمن می‌گفت نظم را رعایت کنید و ایشان می‌گفت این‌ها به نفع خودمان است و انجام می‌دهیم. یک بار در تکریت گفتند باید مقابل فرماندهان عراقی پا بکوبید و ما از انجام این ناراحت شدیم، ولی حاج‌آقا گفت ایرادی ندارد و هر وقت فرمانده‌شان آمد پا بکوبید. ما هم دیدیم با دمپایی پا کوبیدن چه کار مسخره‌ای است و حرف ایشان را قبول کردیم. در نهایت یک روز خودشان اعلام کردند نمی‌خواهد پا بکوبید. حالا آن‌ها دنبال این می‌گشتند تا چنین حرفی را بزنند بعد ما بگوییم انجام نمی‌دهیم و شروع به کتک زدنمان کنند و از ما تلفات بگیرند. حاج آقا از ابزار خودشان استفاده می‌کرد و سرانجام همان کار علیه خودشان می‌شد. این بینش و درایت می‌خواهد که در وجود مرحوم ابوترابی بود. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_نهم همان شب که بعثی‌ها حمله کرده بود
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آن روز اتفاقی افتاد؛ در تپه چال داخل سنگر، گلوله‌ای سر آرپی‌جی بود، سرباز متوجه نمی‌شود و دستش روی ماشه می‌رود و شلیک می‌کند. فقط خواست خدا بوده که گلوله از در سنگر بیرون می‌رود. عراقی‌ها می‌فهمند که نیرو داخل این سنگرها است؛ شروع به تیراندازی می‌کنند. نیروها با بدبختی خودشان را تا شب، به ما رساندند. حسین پور به من گفت سریع بیا عقب.گفتم: چرا؟ گفت: ما نمی‌خواهیم تو بالا بروی، هر موقع بالا رفتی یک اتفاقی افتاد. دیگر تو را خط نمی‌فرستیم. واقعا هم همین طور بود، هر جا پا می‌گذاشتم همان شب عملیات می‌شد یا یک برنامه‌ای پیش می‌آمد. یک شب در سومار بودیم. من سرگروهبان بودم، آقایی به نام داخته بود که تازه از آموزشی آمده بود و به آن صورت تجربه جنگی نداشت. ساعت 8 یا 9 شب بود که به من زنگ زد. گفت: منصور می‌توانی بیایی بالا، من این‌جا تنها هستم. گفتم: بله. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹