نقره فام
هو الجميل القصه "أصلع الرأس" وبعد الانتهاء من العمل فتحتُ الكتاب. لا بد لي من قراءة صفحةٍ. فنادى ر
هو الجمیل «کله کچل» بعد از اتمام کار، کتاب را باز کردم. باید حتما یک صفحه میخواندم. رضا صدا زد: ابراهیم! پاشو وقت کتاب خوندن نیست. باید بریم باشگاه! دستم را تکان دادم و گفتم: باشه. به طرفم آمد و مرا بلند کرد. گفت: گفتم چی؟ باش گاه! بالاجبار کتاب را زمین گذاشتم و با او راهی شدم. ساک ورزشی را روی دوشم انداختم. در بین راه، رضا دم یک فروشگاه ایستاد. چند قدم جلو رفتم و منتظرش ایستادم. وقتی به من رسید، گفت: داداش ابرام! چشما کور بشه!😀 متعجب گفتم: چشم کی!؟ خندید و به پشت سر اشاره کرد. نگاه کردم. دو سه دختر، خیره به من و با ذوق نگاه میکردند. یک لحظه تمام بدنم آتش گرفت! گفتم: رضا! تندتند بیا! و باقی راه تا باشگاه را دویدیم.🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ این اتفاق باز هم تکرار شد تا اینکه بعد از چند روز چندین نامه بدستم رسید. نامه عاشقانه از همان دخترها. حالم خوب نبود. بغض داشتم. آنها که چیزی از من نمی‌دانستند که عاشق من بشوند! رضا و احمد خبردار شده بودند. احمد گفت: خب چه میشه کرد عزیزم؟ خدا دخترها رو جوری خلق کرده که زیبا پسند باشند! هر دو خندیدند. اما من عصبانی بودم. گفتم: چرا دنبال شماها نمیان!؟😤 رضا چشمک زد و به تقلید از احمد گفت: شاید ما زیبا نیستیم!🤪 و باز بلندبلند خندیدند. یکدفعه ایستادم. صورتم سرخ شده بود. تصمیم خودم را گرفتم. روز بعد دهان پسرها باز مانده بود😲! جواد گفت: ابراهیم! موهای قشنگت رو چکار کردی!؟ حسن پرسید: لباسهای فیت تن‌ت رو چیکار کردی!؟ 😟 توی آینه کارگاه به خودم نگاهی انداختم. خیلی هم بد نشده بودم! ؛ یک لباس کردی گشاد، بجای پیرهن قبلی! دستی به سر کچل شده ام کشیدم. این هم بد نشده بود! به طرف پسرها چرخیدم. گفتم: حالا دیگه کسی دنبالم نمیکنه! مگر اونی که از زیباییِ دل و روحم باخبر باشه!😇 رضا اولین نفر بود که از بُهت خارج شد. به طرفم آمد. بغلم کرد. خندید. گفت: دمت گرم داش ابرام. دمت گرم مردِ باحالِ خدا!🫂 {تقدیم به شهید ابراهیم هادی}