🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۶۸
مردی کت و شلواری به سمت حاج کاظم میرود و با او دست میدهد.
_چی شده حاجی؟ خدا بد نده.
حاج کاظم نگاهی به من میاندازد، دست مرد را میگیرد و کمی دورتر از من کنار ساختمان میایستند و شروع میکنند به صحبت. دلیل این رفتار حاجی را نمیفهمم. کلافه دستی در موهایم میکشم. هر دو درگیر بحث هستند و گاهی حاج کاظم دستش را تکان میدهد، پریشانی از تمام کارهایش پیداست. کمی نزدیکتر میشوم و صدای مرد را میشنوم:
_حاجی نمیشه، تو رو خدا شما درک کن.
حاج کاظم دستی به ریشش میکشد و میگوید:
_یه تلاشی کن. این بچه از مامورین خودمون بوده.
_درک میکنم حاجی؛ اما فعلا که به عنوان متهم و قاتل شناخته میشه من نمیتونم کاری کنم. اما برا این که روتونو زمین نزنم، بریم با مدریت حرف بزنیم.
الان منظورش از متهم و قاتل مهدی بود؟ اخمهایم درهم میشوند. بی اختیار دهان باز میکنم و میگویم:
_هر کی هرچی بگه دلیل نیست درست باشه و شما به زبونش بیاری.
نفس عمیقی میکشم. انگار تازه متوجه حضورم شدهاند. مرد شوکه شده نگاهم میکند و میگوید:
_منظوری...
نمیگذارم حرفش را کامل کند میگویم:
_هرچی که بود یه مشت اراجیف رو به زبون آوردید. مهدی پاکتر از این حرفا بود.
مرد سرش را پایین می اندازد. حاج کاظم میگوید:
_بریم ببینیم چی میشه.
به سمت ساختمانها میرویم. میانه راه حاج کاظم بازویم را میگیرد و میگوید:
_خودتو کنترل کن حیدر.
سری تکان میدهم وارد اتاق که میشویم مرد با خوشرویی بلند میشود و سلام میکند.
_در خدمتم بفرمایید.
مرد کت و شلواری روبهروی رئیس اداره میایستد و میگوید:
_اومدیم ببینیم میشه کاری برای این دوستان کرد.
رئیس اداره چشم تنگ میکند و منتظر ادامه صحبتها میماند. حاج کاظم این بار میگوید:
_جناب اگه میشه یه قبر توی قطعه شهدا، برامون حلش کنید.
مرد دستی به صورتش میکشد و میگوید:
_این بنده خدا کی هست؟
سریع میگویم:
_سید مهدی رضوی. اون قبری هم که داریم میگیم کنار قبر پدر و مادرشه.
مرد چشم تنگ میکند و میگوید:
_این مرحوم که گفتید همینی نیست که اتهام قتلها بهشه؟ امروز صبح آوردنش غسالخونه.
عصبی نفسم را بیرون میفرستم. انگار هر یاوهگویی هر چه بگوید دیگران باور میکنند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟
@dastan9 🕊⃟