💗بادبرمیخیزد💗
قسمت13
راحله نگاهی زیر چشمی به پدرش انداخت. پدر هیچ وقت اهل سرزنش کردن نبود اما سکوت سنگینش بدتر و گویاتر از هر داد و قالی بود. پدر دستی به صورتش کشید و در حالیکه با دست دیگرش تسبیح را می چرخاند گفت:
-خودت چی فکر میکنی?
-نمیدونم! گفتم شاید شما کمکی بکنین
-پس هرچی بگم قبوله?
راحله سرش را بلند کرد. این اخطار به معنای این بود که پدر میخواست همان چیزی را بگوید که راحله از آن میترسید. پدر در چشمان راحله خیره شد و خیلی کوتاه گفت:
-باید بری معذرت بخوای راحله مثل لاستیکی که پنچر میشود در خودش فرو رفت. هرچند قبلا خودش فکر میکرد تنها راه حل همین است اما امیدوار بود که شاید پدر راه دیگری را پیش پایش بگذارد. با این دستور کوتاه و قاطع، اندک امیدش بر باد رفت.
- حدس میزدم باید اینکارو بکنم اما تنها چیزی که مانع میشد بخاطر اون قضیه قبلی بود. توهینی که اون روز سر کلاس به آدم مذهبی ها کرد باعث شد مردد بشم. اگر این کار رو بکنم اون حرفش رو تایید نکردم?
پدر که به نقطه نا معلومی خیره شده بود گفت:قبل از اینکه این کارو بکنی باید فکر اینجاش رو میکردی... یه بچه مذهبی قبل اینکه کاری بکنه فکر میکنه ک بعدش نخواد معذرت خواهی کنه... مذهبی بودن که فقط ب ریش و چادر و نماز نیست. مهم ترین نمود یه بچه مذهبی توی اخلاقشه
راحله از شرم سرخ شد. حق با پدرش بود. او بی توجه به عواقب کارش حرکتی سبکسرانه کرده بود و حالا باید بهای آن را میپرداخت.
پدر که میدانست راحله به اندازه کافی از عملش شرمنده شده است ادامه داد:
-با این وجود این معذرت خواهی ربطی به اون قضیه نداره! مطمئنم که اون هم تفاوت این دو تا مساله رو میفهمه!
راحله با سر تایید کرد و زیر لب گفت:
-امیدوارم
آن شب راحله نتوانست خواب راحتی داشته باشد. معصومه که از تشنگی بیدار شده بود وقتی دید خواهرش هنوز بیدار است پرسید:
-چرا بیداری?جاییت درد میکنه?
- نه چیزی نیست ابجی..تو بخواب
معصومه که خواب الود بود و توان کنجکاوی نداشت با کمال میل این پیشنهاد را پذیرفت، لیوان اب را سرکشید و خوابید.
روز بعد سپیده متوجه نگرانی راحله شد. در وهله اول راحله جواب قانع کننده ای به سپیده نداد اما از آنجا که سپیده مثل معصومه خواب الود نبود و از طرفی غلظت کنجکاوی اش چندین برابر معصومه بود تا از ته و توی ماجرا سر در نیاورد راحت نشد. وقتی نسخه ای را که پدر پیچیده بود شنید با تعجب گفت:
-واقعا?مگه به بابات نگفتی چجور ادمیه
-چرا! گفت ربطی نداره! اینکه از نظر اعتقادی با من جور نیست دلیل نمیشه حق استادی رو ندید بگیرم... بعدم من باید به وظیفه خودم عمل کنم...
مکثی کرد و ادامه داد:
-مجبورم برم معذرت خواهی
-مجبوری?یعنی بابات مجبورت کرد?
راحله که دیشب قبل از خواب توانسته بود با این موضوع کنار بیاید و مثل قبل در تلاطم نبود گفت:نه! اما من دنبال راه درست میگشتم و حالا که پیداش کردم باید بهش عمل کنم وگرنه خودم رو مسخره کردم!
سپیده که گویا داشت صحنه معذرت خواهی را در ذهنش تصور میکرد گفت:
-فکر کن!تو معذرت خواهی میکنی، بعد پارسا با اون لهجه غلیظ تهرونیش میگه:
و بعد در حالیکه سعی میکرد از لهجه کرمانی خودش بکاهد و ادای لهجه تهرانی را در بیاورد گفت:بهتون گفته بودم که خانم شکیبا! مذهبی ها همیشه اشتباه میکنن و فقط ادعا دارن
راحله که از لهجه سپیده که بیشتر شبیه دوبله خسرو خسرو شاهی در نقش آلن د لون شده بود تا لهجه تهرانی، خنده اش گرفته بود گفت:
-آره، فک کنم حسابی سرکوفت بزنه
اما آنچه اتفاق افتاد هیچ شباهتی به تصور این دخترکان ساده دل نداشت. شاید اگر راحله میدانست نسخه پدرش قرار است چقدر برایش گران تمام شود هرگز به این راحتی از اجرای آن حرف نمیزد.بعد از ساعت یازده، وقتی دکتر پارسا از یکی از کلاس ها بیرون آمد و به طرف اتاق دانشجوهای دکترا در بخش ریاضی رفت، سپیده و راحله که روی یکی از نیمکت های لابی منتظر نشسته بودند، مثل شیری ک طعمه اش را میپاید در ورودی بخش را نگاه میکردند تا هروقت پارسا وارد بخش شد سروقتش بروند. وقتی پارسا را دیدند که از پله های بخش بالا میرفت نگاهی به هم انداختند. راحله قدم های پارسا را دنبال میکرد. قلبش در حلقش میزد. چرا اینقدر واهمه داشت? ترس از روبرو شدن با حقیقت اشتباهش بود یا ترس از پیروزی دشمنش?
کاش پارسا نظرش عوض میشد و به جای رفتن به اتاق جای دیگری میرفت. اینطوری راحله بهانه ای داشت برای تاخیر در عذرخواهی!اما پارسا خیلی سریع وارد ساختمان شد و آرزوی راحله بر باد رفت. چاره ای نبود. باید میرفت. تا دم در اتاق سپیده را همراه خودش برد. پشت در، چادرش را مرتب کرد،رو گرفت و در زد