داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت14 اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت15 همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من انداخت --حامد جان چرا غذاتو نمیخوری؟ اگه خوشت نیومده خب یه چیز دیگه سفارش بده! اصلا حواسم به بابام نبود. --چی گفتین بابا؟ چیو سفارش بدم؟؟! با اینکه فهمیده بودم از رفتارم کلافه شده ولی سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه. --میگم غذات یخ کرد! چرا نمیخوری؟ --آهان غذارو میگین، نمیدونم. راستش اشتها ندارم. اونقدر با غذام بازی کردم که بابام غذاشو تموم کرد، روبه من با لحن آرومی پرسید --حامد بابا، میشه بگی مشکل چیه؟ حتماً یه مشکلی پیش اومده که تو خواستی تنها باهام حرف بزنی! همینطور که داشت این حرفارو میزد انگار یاد یه چیزی افتاد --راستی حامد،رفتی دنبال خونواده اون دختر؟ سرمو پایین انداختم و با تاسف گفتم نه. --چرا بابا؟ مگه نگفتی که زیاد مهلت تصمیم گیری نداری؟ --آخه بابا من از کجا خونوادش رو پیدا کنم؟ اگه خونواده داشت که تا الان باید خودشون رو میرسوندن. --خب تو اصلا پیگیر قضیه شدی؟ اول برو بگرد بعد بیا بگو از کجا پیدا کنم. حالا بگو ببینم چی میخوای بگی. --راستش بابا میخواستم راجب همین موضوع حرف بزنیم. امشب دوباره از بیمارستان زنگ زدن! با شرم سرمو پایین انداختم. --اگه اون لحظه لال شده بودم و کلمه همسر رو نمیگفتم الان حال و روزم بهتر بود‌. --ببین حامد،شاید اون لحظه خدا میخواسته امتحانت کنه!ببینه چقدر حواست جمع اطرافته. با اینکه ته دلم نور امیدی روشن بود ولی بازم افکار مزاحم فکرم رو رها نمیکرد. --حالا میگی چیکار کنیم بابا؟ اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین. با جدیت به چشمام زل زد. --اول میریم بیمارستان. شاید با دیدن شرایط از نزدیک راحت تر بتونیم تصمیم بگیریم. --یعنی اینکه الان بریم بیمارستان؟ --الان که نه مگه اتفاقی غیر از این افتاده؟ --نه راستش تا فردا بهم مهلت دادن. --خب پاشو. از حرفی که بابا زده بود گیج شده بودم، یعنی الان میخواست بره بیمارستان؟ --بابا یعنی الان بریم؟ --اره دیگه مگه نمیگی تا فردا مهلت داری؟ منم فردا کلی کار دارم وقت نمیکنم. پول غذارو بابا حساب کرد و از رستوران خارج شدیم. آدرس بیمارستان رو دیگه بلد بودم. از بابا خواستم تا پشت سر من حرکت کنه. به بیمارستان رسیدیم..... روبه روی میز پذیرش،همش خدا خدا میکردم که پرستار اسم همسرتون روحداقل جلوی بابام نیاره....! بدبختی اینجا بود که شیفت همون پرستار بود.! --سلام خانم. خسته نباشید. --سلام آقای رادمنش! با طعنه ادامه داد --میخواستین الان هم نیاید آقا! مثل اینکه اصلا خانمتون واستون مهم نیست؟ با شنیدن این کلمه اونم جلوی بابام، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو توخودش ببلعه! همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم تو آتیش خجالت دست و پا میزدم. --بله متاسفانه وقت نشد‌. بابا که انگار متوجه خجالت من شده بود، با صدای آرومی --حامد جان تو برو بشین من کارارو انجام میدم. با اینکه هنوزم خجالت میکشیدم ولی با چشمایی شرمگین، سرمو بالا آوردم و تو چشمای بابام زل زدم. دستشو آروم رو شونم گذاشت وبا لبخندی مردونه نگاهم کرد. تو اون لحظه خدارو واسه داشتن همچین پدری شکر کردم! آروم و بی صدا،روی صندلی نشسته بودم ولی هی حواسم پرت فکر اون دختر میشد. تو ذهنم چهرشو میکشیدم ولی از نگاه به چهرش حتی توی ذهنم هم خجالت میکشیدم. تصمیم گرفته بودم که از پرستار اجازه دیدن اونو بگیرم، ولی اون دختر هیچ نسبتی بامن نداشت! چند دقیقه بعد بابا اومد کنارم نشست و با لبخند --حل شد حامد جان! با اینکه باورم نمیشد با ناباروری و تعجب --جدی بابا؟ یعنی شما قبول کردی؟ --آره بابا جون! چرا قبول نکنم؟ گفته بودم که پول واسه کمک به خیریه گذاشته بودم، اما انگار قسمت همین دختره! راستی حامد ، دیگه لازم نیست دنبال خونوادش باشی، از حرفایی که پرستار زد انگار که اون دختر خونواده نداره، و در عین حال هیچ فامیلی هم نداره! --یعنی الان تنها کسی که از این قضیه خبرداره ماییم؟ --ظاهراً که اینطوره! خب حامد پاشو تا بریم. بهم لبخند زد --انگار خدا خیلی هواتو داره ها پسررر! سرمو پایین انداختم! بغضی که تو گلوم بود رو با زور لبخند پایین دادم! توی دلم هزار بار خدارو شکر کردم و تصمیم گرفتم فردا گلستان شهدا نذری بدم! از بیمارستان خارج شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد. توی راه، حس عجیبی بهم دست داده بود، حسی که از قبول کردن موضوع از طرف بابا خوشحال بود! احساس میکردم اون حسی که داشتم جدید و تکرار نشده بود.!؟ ماشینارو داخل حیاط بردیم،همونجور که داشتم به در هال نزدیک میشدم بابا زد رو شونم و ازم خواست بایستم....... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸