🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت نهم 🍭 🌟 خانمم از گریه من تعجب کرد 🌟 و با ناراحتی گفت : 💞 سعید جان چیزی شده ؟! 🌟 با خودم گفتم : 🌹 وای خدای من ! 🌹 این همان عکس است 🌹 عکس شهیدی که روی پروفایل بود . 💞 خانمم گفت : کدام پروفایل ؟! 🌟 مادر زنم نیز 🌟 وقتی صدای گریه هایم را شنید 🌟 به سمت اتاق آمد و گفت : 🦋 چی شده بچه ها ؟! 🌟 من ، همه ماجرای آن عکس شهید 🌟 پروفایل و توبه و اصلاحدخودم را ، 🌟 برای آنها تعریف کردم . 🌟 خانمم و مادرش ، 🌟 مثل من گریه کردند . 🌟 سپس مادر خانمم گفت : 🍎 میدانی این عکس ، متعلق به کیه ؟ 🌟 گفتم : نه 🍎 گفت : این پدر من است 🌟 من از شنیدن این حرف 🌟 مات و مبهوت شدم 🌟 دیوانه وار فقط گریه می کردم . 🌟 سپس مادر زنم ، 🌟 آلبوم عکس ها را در آورد . 🌟 و عکس های شهید را ، 🌟 به من نشان داد . 🌹 گفتم : مادر جان ! 🌹 آن دوتا بچه کی اند ؟ 🌟 خانمم گفت : 💞 یکیش مادرمه و اون یکی داییمه 💞 الآن هم حاج آقا شده 🌹 با حدس گفتم : حاج آقای اکبری ؟! 💞 گفت : آره ، مگه می شناسیش ؟! 🌹 گفتم : آره که می شناسم 🌹 آن حاج آقایی که به شما گفتم 🌹 که همه چی به من یاد داد 🌹 همان حاج آقای اکبری بود . 🌟 خانمم گفت : 💞 وای مامان چه هیجان انگیز 💞 آخر مگر می شود ، مگر داریم ؟! 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman