از زبان قمرالملوک وزیری، مشهور دوران امیراحمدی برای اجرای موسیقی مرا به خانه‌اش دعوت کرد پس از آنکه خواندم مرا خواند، دستم را بوسید و پیش خود نشاند و رو کرد به پیشخدمت‌ها و گفت بروید خورجینی را که از آورده‌ام بیاورید. خورجین را که آوردند، دست کرد و یک جفت از آن در آورد و اولی را گوش من کرد و دومی را نتوانست و آن را در دست من گذاشت. موقعی که آمدم نشستم، دیدم تکه‌ای سیاه و نرم به انتهای گوشواره آویزان است و فهمیدم آن را از غارت آورده‌اند و قسمتی از به آن است. 📚آوای مهربانی، یادواره قمرالملوک،ص۲۳۸ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir