🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۹ و ۶۰ ❤️امیرعلی کنار دانشگاه ماشینمو پارک کردم و منتظر مائده تو ماشین نشستم. گوشیمو از رو داشبورد برداشتم و روشنش کردم، چشمم خورد به بالای صفحه گوشیم، یک پیام از فرد ناشناس!... پیام رو بازکردم و شروع کردم به خوندن پیام 📲-میدونستم حرفامو باور نمیکنی جناب سرگرد، ولی بنظرت با فرستادن اون‌آدمایی که صبح تا شب دارن تعقیبم میکنن وقت تلف کردن نیس؟ امثال شما که هیچی حالیشون نیس و نمیتونن از این مملکت محافظت کنن بعد خودشونو مسئول محافظت اعلام میکنن، شماها اگه عرضه داشتین آرمان تا دوسال شمارو بازیچه خودش نمی‌کرد، تنها کاری که ازتون برمیاد فقط تعقیب کردن و شنود کار گذاشتنه همین، وگرنه شماها هیچی حالیتون نیس از عصبانیت دستام داشتن می‌لرزیدن، گوشیمو خاموش کردم و رو داشبورد پرتش کردم، دست مشت شدمو به فرمون زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون. با باز و بسته شدن در متوجه حضور یه نفر تو ماشین شدم -سلام صدای مائده بود، سرمو گرفتم بالا از عصبانیت، با اخم به روبرو خیره شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب سلامشو دادم -خوبی امیرعلی؟ جوابش ندادم. انگار متوجه شده بود حوصله حرف زدن رو ندارم اونم دیگه حرفی نزد، چند لحظه بعد با سوالی که پرسید دوباره یاد پیام پارمیدا و توهینش افتادم -راستی، از آرمان خبری نشد؟ با تندی جواب دادم: -نخیررر، هیچ خبری نشده، میشه ازاین به بعد اینقدر درمورد اون سوال نپرسین؟؟؟؟ اونم مثل من با عصبانیت گفت: -مگه من چی گفتم؟اصلا تو امروز خوبی؟از وقتی سوار ماشین شدم اخم کردی حرفی هم نمیزنی، الانم که ازت سوال پرسیدم عصبانی شدی -مائده خانم بحث نکنین اصلا حوصله ندارم - تو خودت شروع کردی بعد میگی بحث نکن؟از یکی‌دیگه عصبانی‌ای بعد سرمن خالی میکنی؟ -هرچی میکشم از دست شما و اون آرمان و دارودستشه با بغض گفت: -مــن؟ مگه من چیکار کردم همچین حرفی میزنی، واقعا که امیرعلی، بزن کنار میخوام پیاده بشم از صدای بغض آلودش به خودم اومدم، من چم شده بود؟ چرا سر مائده داد زدم؟ باصدای بلندتری دادزد: _بهت میگم بزن کنار از شرمندگی دیگه حرفی نمیتونستم بزنم،بدون توجه به راهم ادامه دادم همینکه کنار در خونه عمومهدی(پدر مائده) ماشینو پارک کردم، مائده بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و دررو محکم کوبید و رفت، کلافه دستی رو موهام کشیدن و نفسمو عمیق به ریه هام منتقل کردم، ای کاش از کوره در نمی‌رفتم، مائده خیلی از دستم شاکی شده بود و میدونستم تا از دلش در نیارم دیگه عمرا منو ببخشه، کمی آرومتر که شدم، سمت خونمون راه افتادم. الان دیگه واقعا اون بی‌تقصیر بود و من الکی همه عصبانیتم رو سرش خالی کرده بودم. واقعا شرمنده‌ش بودم. رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم، مامان تو سالن کتاب به دست رو مبل نشسته بود، سرشو اورد بالا و لبخندی زد -سلام مامان -سلام پسرم، خسته نباشی -سلامت باشی مامان جان نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: -سارا خونه‌س؟ -نه هنوز برنگشته -آها، بااجازتون میرم استراحت کنم، کاری ندارین -نه قربونت برم، برو استراحت کن از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و دررو بستم. لباس هامو با لباس راحتیام عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم، به سقف اتاقم زل زدم و به کار امروزم فکر کردم، معلوم بود اینقدر حرف بدی زدم که اشک مائده رو دراوردم، هیچوقت حاضر نبودم یه نفر اشک مائده رو دربیاره ولی امروز من خودم اینکارو کردم. اینقدر خسته بودم که کم کم چشمام گرم شدن و به خواب عمیق فرو رفتم با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم، اتاقم تاریک بود، از رو تختم اومدم پایین و چراغ اتاقمو روشن کردم، موهامو شونه زدم و از اتاقم رفتم بیرون، از پله ها رفتم پایین دیدم سارا تو سالنه سارا: -عه، سلام داداش، بلاخره از خواب نازنینت دل کندی لبخندی زدم -سلام، بــله چه خوابی هم دیدم جات خالی خندید و گفت: -چه خوابی ها، خواب عروسیتو دیدی کلک؟ تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم -تو هیچوقت آدم نمی‌شی خواهر عزیزم اونم خندید و سمت اتاقش رفت، وارد آشپزخونه شدم و به مامان سلام کردم و بعد رفتم وضو گرفتم و برگشتم تو اتاقم. سجادمو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بعداز اینکه نمازم تموم شد، سجادمو جمع کردم و تو کشو گذاشتم . و بعد سریع سمت اتاق سارا رفتم.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh