«من، خیابون‌ها و یه قصه که همه‌جا پیچید» روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب من حسین‌ام، ۱۴ سالمه. راستش رو بخواین، تا همین یکی دو سال پیش مهم‌ترین چیز تو دنیا برام این بود که توی تیم گل‌کوچیکمون، مهاجم باشم. یه زندگی ساده داشتم؛ مدرسه، بازی و خنده، دعواهای ریز با داداش کوچیکم سر جای خواب و شنیدن صدای رادیویی که شب‌ها تو خونه‌مون پخش می‌شد... ⚽📻🌙 اما یه روزی رسید که دیگه هیچ‌چیزی مثل قبل نبود. همه‌چی آروم آروم شروع شد؛ از یه زمزمه تو خیابون، یه حرف تو کوچه، یه اعتراض که انگار از دور می‌شنیدی... مامانم می‌گفت: «دیگه زمانش رسیده.» من نمی‌فهمیدم «زمان چی؟» ولی هر روز صداها بلندتر می‌شدن. 🕰️📣👣 یه وقت‌هایی همه‌چی مثل یه فیلم هیجان‌انگیز بود. مردم تو خیابون فریاد می‌زدن، شعار می‌دادن، بعضی‌هام اشک می‌ریختن. اما گاهی هم ترس به همه غلبه می‌کرد. از شنیدن صدای تیر، دیدن دود، و تجربه‌ی اون لحظه‌هایی که همه‌چی تلخ تلخ می‌شد. حالا از شروع ماجرا دو سالی گذشته. اون‌موقع واقعاً بچه بودم. بااین‌حال حس می‌کردم یه چیزی تو نگاه مردم عوض شده. هم خسته بودن، هم همچنان امید داشتن. بابام می‌گفت: «این مردم دارن می‌جنگن که آزاد باشن.» 🔥🕊️😔 نمی‌دونستم آزادی دقیقاً یعنی چی، ولی می‌دونستم مردم از یه چیزهایی لجشون گرفته و دیگه نمی‌خوان زور بالا سرشون باشه. قصه‌های عجیبی توی خیابون سر زبون‌ها بود. یکی از ماجرای قم می‌گفت، یکی از تبریز و مشهد. من؟ من فقط تماشاچی بودم. می‌دیدم و می‌شنیدم. 📜🌆👂 حالا می‌خوام بخشی از این خاطرات رو برای شما بنویسم. خاطرات روزهایی که فهمیدم زندگی همیشه ساده نیست، اما توی سختی‌ها صدای فریاد آدم‌ها بلندتره. بیاید با هم به این قصه قدم بذاریم این‌طوری بهتر معلوم می‌شه که چی شد که همه‌چی عوض شد. ✍️📖✨