🍂 🔻 (۱۱ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ سکوت عجیب و غریبی قرارگاه را فراگرفته بود. خبری از عراقی ها نبود. از بچه ها هم خبری نبود. تعجب کردم. با خودم گفتم: «پس بچه ها کجا هستند؟ نکند وارد قرارگاه شده اند؟» آرام و با احتیاط از پله های پشت قرارگاه داخل رفتم. سکوت بر سنگرهای قرارگاه حکومت می کرد. یک راست به سنگر علی رفتم. دوباره تابلوی امام را دیدم. چقدر با دیدن آن احساس دلتنگی کردم! یاد اتفاقات دو سه ساعت گذشته افتادم. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود. تشنگی اذیتم می‌کرد. نمی‌دانم چرا حسی به من می‌گفت سریع از قرارگاه برو بیرون. میان سنگرهای قرارگاه صدا زدم: «حاج علی ..... حاج علی ...» جوابی نشنیدم. دلم گرفت. برای یک لحظه چشمم به تلفن افتاد. سریع به طرف آن رفتم و به مرکز فرماندهی تلفن کردم. گفتم می خواهم با آقای غلام پور صحبت کنم. بعد از چند لحظه آقای غلامپور پشت خط آمد. تا صدای مرا شنید، گفت: «گرجی، چه خبر شده؟ شما کجایید؟ علی هاشمی کجاست؟ قرارگاه چه شد؟» گفتم: «حاج احمد، قرارگاه سقوط کرد. هلیکوپترهای عراقی با عملیات هلی برن به ما حمله کردند. درست موقعی که سوار ماشین‌ها شدیم ما را محاصره کردند و به گلوله و موشک بستند. ما به دستور علی هاشمی به پشت قرارگاه فرار کردیم. بعد از شلیک موشک به طرف من و علی، دیگر از او خبری ندارم.» - الان کجایی؟ چطور دوباره برگشتی قرارگاه؟ مگر نمی‌گویی قرارگاه سقوط کرده؟ من تنها برگشتم قرارگاه. گفتم شاید علی هم برگشته اینجا. ولی می بینم هیچ کس غیر از من اینجا نیست. حاج احمد، اگر می توانی چون امکان فرار ما مشکل است، از سمت جاده سیدالشهدا ماشینی برای بردن ما بفرست. كل مکالمه من و غلام پور شاید یک دقیقه طول نکشید. گوشی را سر جایش گذاشتم و به سمت پشت قرارگاه دویدم. هر قدم که برمی‌داشتم تاول‌های پایم می‌ترکید و سوزش عجیبی سراسر وجودم را فرا می گرفت. هر چه به دنبال آب گشتم یک قطره آب هم پیدا نکردم. در حال خروج از قرارگاه بودم که متوجه شدم تعدادی از عراقی ها در سنگرهای ورودی قرارگاه مشغول پاکسازی هستند و دارند قدم به قدم جلو می آیند. در حال رسیدن به سراشیبی پشت قرارگاه بودم که در اوج ناباوری با دو عراقی در فاصله ای حدود پنجاه متر چهره به چهره شدم. لحظه ای یکدیگر را نگاه کردیم. باورم نمی‌شد گرفتار شده ام. بعد از چند ثانیه، عراقی‌ها لوله های کلاش را به طرفم گرفتند و آماده شلیک شدند. با آن هیکل سنگین و خستگی و مجروحیت به سرعت به سمت نیزار فرار کردم. گلوله بود که از اطرافم رد می‌شد. عراقی ها تا خشابشان گلوله داشت پشت سر هم شلیک کردند؛ اما یک گلوله هم به من نخورد. از قرارگاه آن قدر دور شدم که دیگر صدایی از تیراندازی و تعقیب‌شان به گوش نمی رسید. فهمیدم از خیر دستگیری یا کشتن من گذشته اند. وقتی مطمئن شدم دنبالم نمی آیند، قدری ایستادم و در گوشه ای نفس تازه کردم. قلبم به شدت می زد. صدای ضربان قلبم را می شنیدم. نمی‌دانستم چه کنم و به کجا بروم. سرگردان بودم. ذهنم کار نمی کرد. هر لحظه منتظر بودم تعدادی عراقی از پشت سر یا جلو ظاهر شوند. اثری از بچه ها نبود، غریب و تنها در جزیره مانده بودم. خودم را نباختم. با خودم گفتم: «تا شب نشده باید طوری حرکت کنم که به سمت دژبانی همت بروم. اینجا تا ساعتی دیگر پر از عراقی خواهد شد.» قدری که نفسم سر جایش آمد با خودم گفتم: «گرجی، خدا را شکر کن که تو را در سنگر فرماندهی نگرفتند؛ وگرنه بدبخت شده بودی.» محل قرارگاه در یک بلندی قرار داشت. آمدن از قرارگاه به داخل نیزار قدری زمان می برد. آن مسیر را، که همیشه به آرامی پایین می‌رفتم، نفهمیدم چطور با سرعت و شتاب طی کردم و وارد نیزارها شدم. عراقی ها، چون از داخل نیزارها خبر نداشتند و می ترسیدند نیروهای ایرانی آنجا باشند، به تعقیب من نیامدند. آن قدر دویدم که دیگر رمقی برایم نمانده بود. در طول عمرم آن قدر ندویده بودم. آنقدر عرق کرده بودم که زیر پیراهن و پیراهنم خیس شده بود. بوی عرقم آزارم می داد. تشنگی هم رمقم را گرفته بود. میان نیزارها هر لحظه منتظر بودم لوله تفنگی به طرفم نشانه رود یا در محاصره سربازان عراقی قرار بگیرم. هر صدایی که بلند می‌شد نیمه جان می‌شدم. به همه چیز مشکوک بودم. خدا رحم کرد که از آن همه گلوله، که به طرفم شلیک شد، یکی از آنها هم به من نخورد. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂