🍂
🔻 #زندان_الرشید (۱۸
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷
هوای صبح زود اهواز هم خنک نبود. ماشین، بعد از عبور از خیابانها، وارد جاده اهواز - خرمشهر شد. مرتضی نعمتی از بچه های شهرستان ایذه بود؛ جوانی آرام و ساکت. آن قدر محجوب بود که گاهی از ادبش خسته میشدم. جاده خلوت بود. گاهی یکی دو ماشین رد میشد. سکوت و خلوت جاده برایم خیلی حرف داشت. از مرتضی پرسیدم: «مرتضی، چه خبر؟ اخبار جدیدی از بچه های سپاه نشنیدی؟»
- والا، حاجی، شنیدم عراق دیشب بدجوری جزیره را شیمیایی زده و خیلی از نیروها شهید شده اند.
- از کجا این خبر را شنیدی؟.
- از بچه های سپاه شنیدم.
- نه، به این حرف ها و شایعات هیچوقت گوش نده.
تا خواست ادامه بدهد گفتم: «آقا مرتضی، رانندگی کن و دیگر این حرفها را نزن.» او هم حرفی نزد و به رانندگی اش ادامه داد.
وقتی وارد اولین پیچ جاده شدیم بوی شیمیایی همه جا را فراگرفته بود.
در جاده پرنده پر نمیزد. خلوت و ساکت بود. هیچ ماشینی نمیدیدیم. مرتضی گفت: «حاج آقا، مثل اینکه اوضاع خراب است. اگر صلاح بدانید، سر و ته کنم و برگردیم اهواز» .
- مرتضی، کارت را انجام بده. نکند ترسیدی؟
- آخر لر و ترس؟
- از تو یکی انتظار نداشتم آقا مرتضی، سریع تر برو به طرف جزیره. آنجا هزار کار ناتمام دارم. آقای هاشمی در قرارگاه منتظرم است. برگردیم عقب یعنی چه؟
- آخر، حاج آقا، این ظاهر جزیره دلیل بر باطن قضیه است. شاید الان که اول صبح است این طوری است؛ ولی چند ساعت دیگر غوغا شودا
- مرتضی، خیلی حرف میزنی، به تو چه که برویم یا برگردیم؟ کارت را بکن و این قدر بی راه حرف نزن. مرد حسابی، برگردم اهواز چه غلطی بکنم؟ درگیری با عراق در اهواز است یا در جزیره؟ آقا مرتضی، خدایی اگر ترسیدهای و دل آمدن به جزیره را نداری، مرد و مردانه همین الان ترمز کن و از ماشین پیاده شو و با ماشین های عبوری برگرد اهواز. خودم رانندگی میکنم و به جزیره میروم.
- دست شما درد نکند حاج آقا. یعنی حرفهای من این قدر بوی ترس و فرار می دهد؟ حاج آقا، در ذات بچه لر ترس معنا ندارد. ملاحظه شما را می کنم که بلایی سرتان نیاید. جان من فدای شما و
حاج علی هاشمی! اصلا دیگر لال می شوم و حرف نمی زنم. خوب است؟
از سه راهی جفیر تا چند کیلومتری جزیره همه چیز غیر عادی بود. آن روز روز دیگری بود. احساس می کردم هیچ چیز سر جای خودش نیست. حدود دو کیلومتری جزیره که رسیدیم به راحتی میشد هوای آلوده شیمیایی را در ریه حس کرد. برای یک لحظه احساس خفگی و درد کردم. به راننده گفتم: «کنار بزن، چند لحظه پیاده شویم.» از ماشین پیاده شدم و با آب کلمن کوچکی که پشت ماشین بود چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم. صورتم داشت آرام آرام سوزش پیدا میکرد. وضع مرتضی هم مثل من بود؛ ولی جرئت نداشت حرفی بزند. او بلافاصله به عقب ماشین رفت و از بین وسایل دو ماسک ضد شیمیایی آورد. یکی از آنها را به من داد و گفت: «حاج آقا، درمان شیمیایی این ماسک است. زود آن را روی صورتت بگذار تا وضع بدتر نشده.» یک آمپول آتروپین هم داد که در صورت لزوم از آن استفاده کنم. ماسک را روی صورتم قرار دادم. احساس خفگی می کردم. ولی چاره ای نبود. راننده به طرف دژبانی جزیره حرکت کرد.
وقتی از دور دژبانی را دیدم خوشحال شدم. پشت زنجیر دژبانی ماشین ترمز کرد. منتظر بودیم زنجیر را پایین بیندازند تا رد شویم. ولی خبری نبود. مرتضی چند بار بوق زد؛ اما کسی محل نمی گذاشت. عصبی شدم. خودم دست روی بوق گذاشتم و پشت سر هم بوق زدم. یک نفر از اتاقک دژبانی آمد جلو و گفت: «هیچ کس حق ورود به جزیره را ندارد. یالا! یالا! زود سر و ته کن.» مرتضی پرسید: یعنی چه؟ به دستور چه کسی این حرف را میزنید؟» دژبان گفت: این دستور فرماندهی قرارگاه است و کسی حق مخالفت ندارد. دستور مؤکد داده که مخصوصا ماشین های فرماندهی را راه ندهیم. حالا تا اتفاقی نیفتاده سریع سر و ته کن و برگرد.» مرتضی گفت: فرمانده قرارگاه گفته یعنی چه؟ چه موقع این حرف را زده؟»
- این دستور علی هاشمی، فرمانده قرارگاه است. حال زود سر و ته کن و برگرد. خدا خیرت بدهد.
وارد بحث او و مرتضی شدم. دژبان را صدا زدم و آرام به او گفتم: «من علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم، هستم. سریع با قرارگاه تماس بگیر و بگو من پشت زنجیر دژیانی هستم.»
- حاج آقا، شرمنده! من شما را نمی شناسم. وقت هم ندارم تلفنی با قرارگاه صحبت کنم.
عصبانی شدم. گفتم: «تماس میگیری یا با ماشین بیایم از روی همه تان رد شوم!؟» دژبان تا عصبانیت مرا دید سریع گوشی تلفن را برداشت و بعد از کمی صحبت کردن گفت: «حاج آقا، معذرت می خواهم. من وظیفه ام را انجام میدادم. مرا حلال کنید. بفرمایید. بفرمایید.» زنجیر را انداخت و مرتضی از دژبانی رد شد و به سمت قرارگاه گاز ماشین را گرفت.
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂