🍂 🔻 (۲۴ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند دلم خیلی گرفت، هیچ کس تا آن روز جرئت نکرده بود با تحکم دست‌های مرا ببندد. ناسلامتی رئیس ستاد قرارگاه بودم. قبول این مسئله برایم مشکل بود. راهی غیر از کنار آمدن با شرایط را نداشتم. عراق، اردوگاه، بازجویی، شکنجه، و هزار مشکل دیگر مقابل چشمانم آمد. روزهای سختی در انتظارم بود. باید خودم را مهیا می‌کردم. هر روز و هر ساعت اسارت می توانست مرا از پا دربیاورد فکر هر چیزی را می کردم غیر از اسیر شدن به دست عراقی ها. من، علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، اگر لو می‌رفتم، بدبخت بودم. باید کاری می کردم که هویت سازمانی ام شناخته نشود. اگر عراق می‌فهمید رئیس ستاد ششم را دستگیر کرده، خیلی به ضرر ما تمام می شد. تازه خبر نداشتم که فرمانده سپاه ششم، یعنی علی هاشمی، هم اسیر شده یا نه. سرباز عراقی مرا از پشت به طرف بالا کشید. زیر پیراهنم پاره شد. مرا بلند کرد و میان چهار نفرشان قرار داد. همگی اسلحه شان را به طرفم گرفته بودند و خشمگین نگاهم می کردند. برای یک لحظه به سمت جاده سیدالشهدا، که فاصله زیادی با من نداشت، برگشتم. با همه تعلقاتم، با ایران خداحافظی کردم. قطره اشکی از گوشه چشمم به آرامی پایین غلتید. سربازان عراقی با قنداق اسلحه شان به کتف و کمرم می زدند و مدام می گفتند: «يالا بسرعه!» گرمای ظهر به سرعت از راه می رسید. سربازها هم حسابی گرمشان شده بود. قمقمه های آبشان را تمام کرده بودند و در به در دنبال جایی می گشتند تا آب بخورند. دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شده بود. سربازها خوشحال از اینکه یک ایرانی را اسیر کرده اند با یکدیگر حرف می زدند و می خندیدند. راه می رفتم و عطشم بیشتر می شد، ولی از آب خبری نبود. آنجا بود که فهمیدم چرا نتوانستم آية الكرسی را کامل بخوانم. خدا اسارت مرا تقدیر کرده بود. کاش این را از همان اول می فهمیدم. گفتم: «خدایا، اگر من از جاده سیدالشهدا عبور می کردم، عالم به آخر می‌رسید؟ چیزی از خدایی تو کم می‌شد؟ بابا، من اگر دویست سیصد متر دیگر رفته بودم، کار تمام بود. این چه تقدیری بود که نصیب من کردی؟ آخر اگر در این جزیره برهوت به من رحم می‌کردی، چه می‌شد؟ تو همه قدرتت را جمع کردی که من اسیر شوم که چه؟ می‌دانم. حتما به قول همسرم تقدیر من این بوده و به سود من است. اما اگر این سود را نخواهم، باید چه کسی را ببینم؟» هر چه توان داشتم به کار بردم تا از خدا شکایت کنم. عجیب بود. وقتی داشتم تند و تند با خدا حرف می زدم و کیفرخواست را می خواندم ناگهان آية الكرسی یادم آمد و آن را تا آخر خواندم؛ نه یک بار، بلکه پنج بار. با عصبانیتی که داشتم خنده ام گرفته بود که این دیگر یعنی چه؟ حالا دیگر به چه درد من می خورد که یادم آمده؟ اوضاعم دیدنی بود. در اوج ناراحتی می‌خندیدم. اول فکر کردم از شدت ناراحتی دیوانه شده ام. اما دیدم نه، سالم هستم و خبری از دیوانگی نیست. دوباره شروع کردم به خواندن آية الكرسي و با خود گفتم: «آنجا که یادم نیامد تا به اسارت در نیایم؛ شاید حالا سبب حفظ شدنم از دست بازجوهای بعثی و شکنجه هایشان باشد.» آخر از روحیه بد و خشن بازجوهای عراقی خیلی شنیده بودم. شنیدن بعضی خاطرات و گزارش ها در این باره مو بر بدن آدم سیخ می کرد. به هیچ کس رحم نمی کردند. برای به دست آوردن اطلاعات از هیچ کاری ابا نداشتند. ارتش بعث به هیچ آموزه اخلاقی پایبند نبود. می رفتم تا این تعاریف را از نزدیک لمس کنم. هنگام راه رفتن نگاهم به شلوار نیم سوخته پاسداری ام افتاد. با خود گفتم: «ای وای! این شلوار برایم دردسرساز می شود. عراقی‌ها حتما با این شلوار قصد جانم را می کنند. دیگر شلوار را که نمی توانم انکار کنم و بگویم شلوار سپاه نیست. با این بدبختی چه کنم؟ چطوری از این گرفتاری رها شوم؟» هر لحظه مرا به جلو هل می دادند. ولی مقصد کجا بود و آنها مرا کجا می بردند معلوم نبود. هیچ حرفی با من نمی زدند. فقط خودشان با خودشان گاهی حرف می زدند که نمی فهمیدم چه می‌گویند. حس می‌کردم قوه شنوایی ام را از دست داده ام. آنقدر از خود بیخود بودم که نفهمیدم آن لحظات چگونه گذشت و آنها با من چه کردند. آنقدر گیج و هاج و واج شده بودم که متوجه نبودم دور و برم چه می گذرد. واقعا حواسم جای دیگری بود. عراقی ها از اینکه مثل بچه آدم دنبال دو نفرشان تند تند راه می رفتم و به عقب برنمی‌گشتم و کاری به عقبی ها نداشتم راضی بودند. بعد از کلی پیاده روی، آنها هم خسته شدند. یکی‌شان از عقب دست های مرا کشید و روی زمین نشاند. همراه باشید.. کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂