🍂 🔻 /۵۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند لحظه بعد افسری که سبیل‌های پرپشتی داشت، در حالی که چوبدستی بزرگی را در دستش می‌چرخاند، نگاهی به داخل ماشین انداخت و با چهره خشن گفت: کجا بودید؟ عبدالمحمد پیش دستی کرد و گفت: از دیوانیه می‌آییم. - آنجا چه کار داشتید ؟ - خانه عمویم رفتیم. - اینجا چه کار دارید؟ - خانه خودمان است. - آدرس خانه تان؟ عبدالمحمد تند تند جواب می‌داد و خونسرد برخورد می‌کرد. افسر نگاهی به سیدناصر کرد و گفت: کارت شناسایی ات را بده. سیدناصر هم خونسرد کارت را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت بفرمایید. افسر قدری نگاه به کارت می‌کرد و قدری به چهره سیدناصر. انگار دلش رضایت نمی‌داد. با چوبدستی اش روی سقف ماشین زد و گفت: - زود همه پیاده شوید. سریع سریع. عبدالمحمد زودتر از همه پیاده شد و باقی هم خیلی خونسرد پیاده شدند. افسر به چند سرباز گفت این‌ها را خوب بازرسی کنید. ریز به ریز. سیدناصر نگران دوربین بود و خدا خدا می‌کرد سربازها زیر صندلی راننده را نگاه نکنند. دو سرباز بعد از بازرسی رو به افسر گفتند قربان مشکلی ندارند. هیچ چیز در ماشین ندارند. او که حسابی کنف شده بود، گفت سوارشوید و بروید. همه نفس راحتی کشیدند و سوار ماشین شدند و راننده که حسابی ترسیده بود به سمت مرکز شهر حرکت کرد او در گوشه‌ای ترمز کرد و گفت: بفرمایید اینجا آخر خط است. بچه‌ها به سرعت از ماشین پیاده شدند و او رفت. ساعت ۹ شب بود که همگی به منزل سیدهاشم رفتند تا نفسی تازه کنند. سیدهاشم سریع برای شان شام تهیه کرد و حدود نیم ساعت کنار سفره با عبدالمحمد حرف زد که او گفت: سیدصادق برویم. - کجا؟ - الکحلا که برویم هور. - امشب نمی‌مانی اینجا؟ - نه. باید امشب به چبایش ابوفلاح بروم. - هرطور صلاح می‌دانی. آماده ام. برویم. عبدالمحمد عادت داشت بعد از هر عملیاتی تمام مدارک شناسایی و اسنادش را در هور پنهان می‌کرد. با این کار اگر به منزل سیدهاشم حمله می‌شد هم آنجا مشکلی نداشت و هم چیزی دستگیر بعثی‌ها نمی‌شد. عبدالمحمد همیشه چند روز جلوتر از زمان حرکت می‌کرد و همین سبب شده بود که گروه با مشکل دستگیری یا یورش عراقی‌ها مواجه نشود. یک ساعت بعد آنها علیرغم خستگی وارد چبایش ابوفلاح شدند. سیدصادق صدا زد: ابوفلاح کجایی؟ ابوفلاح با دیدن عبدالمحمد بغل باز کرد و او را در آغوش گرفت و پشت سر هم می‌گفت: الحمدلله، لک الحمد، شکرلله. - چیزی شده ابوفلاح؟ - نه. نگران شما بود. - حالا که آمدیم. سالم و قبراق. - بله. ولی خیلی دلشوره داشتم. خیلی دعا کردم. او تمام اسناد را در چبایش جاسازی کرد و باز به ابوفلاح گفت: قرار ما که یادت نرفته است؟ - نه سیدی. اگر اتفاقی برایتان پیش آمد این مدارک را به حاج علی هاشمی در قرارگاه نصرت ایران برسانم. - احسنت. او تادیروقت در چبایش به نوشتن گزارش روزانه پرداخت و برای ابوفلاح از تورهای بازرسی و بازجویی‌های خیابانی حرف می‌زد. ابوفلاح در حالی که یک استکان قهوه تلخ جلوی عبدالمحمد گذاشت گفت: راستی ابوعبدالله زیارت هم رفتید؟ - زیارت. چه زیارتی... این چند روز، روز ما بود. نمی‌دانی برما چه گذشت. - بگو چطور شد؟ معلوم است خیلی راضی هستی. بالاخره زیارت رفتید یا نه؟ - بله و در عمرم این قدر به زیبایی زیارت نکرده بودم. - کربلا یا نجف؟ - هردو. - خوش به حالت. زیارت سعادت می‌خواهد. من که محروم هستم. ابوفلاح حرف‌های عبدالمحمد را گوش می‌داد و آرام اشک می‌ریخت و می‌گفت: تقبل الله. هنیئا لک. رزقنی الله و ایاکم. عبدالمحمد بعد از اتمام گزارش نویسی هایش، استکان قهوه را سر کشید که دید سرد شده است. با خنده گفت: ابوفلاح این قهوه که سرد است. - بله. ۴۰ دقیقه از آوردن آن گذشته است. معلوم است که سرد شده. صبرکن الان گرمش را می‌آورم. عبدالمحمد بعد خوردن قهوه تلخ در گوشه‌ای مشغول خواندن نماز شد. ابوفلاح تنها صدای گریه عبدالمحمد را گوش می‌داد و باگریه او گریه می‌کرد. عبدالمحمد در سجده با صدای لرزان گفت: من کجا، حرم تو کجا؟ من کجا، زیارت تو کجا؟ من کجا، آستانه بوسیدن تو کجا؟ ممنون کرمت هستم. تا نیمه‌های شب عبدالمحمد مشغول عرض تشکر از امام حسین(ع) و امام علی(ع) بود که به او اجازه زیارت داده‌اند. ابوفلاح هم پا به پای او بیدار مانده بود و گریه می‌کرد. چند ساعت بعد ابوفلاح نفهمید کی به خواب رفت. ساعت ۵ صبح بود که با صدای قرائت حمد عبدالمحمد در نماز صبح بیدار شد. او می‌دانست عبدالمحمد تمام دیشب را نخوابیده است. فردا صبح می‌بایست فاز دوم ماموریت شناسایی عبدالمحمد شروع می‌شد. او این بار هم همرا ه بچه‌های گروهش آماده عملیات شناسایی شد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂