🍂 🔻 /۶۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هیچکس نمی‌دانست انفجار در کجا رخ داده است. ماموران نظامی که در خیابان حضور داشتند با دیدن مردم شروع به خنده کردند. عبدالمحمد که مثل مردم مات و متحیر مانده بود، آرام به طرف یکی از مامورین که در کنار ماشین نظامی اش ایستاده بود آمد و با احتیاط گفت: ببخشید این صدای انفجار از کجا بود؟ ـ از همین نزدیکی ها. ـ بمبی منفجر شد؟ ـ نه. ـ پس چه بود؟ ـ این‌ها صدای موشک‌هایی بود که به سوی ایران شلیک شد. ـ موشک؟ ـ بله موشک. حالا هم زود از این جا برو. عبدالمحمد ناراحت پیش سیدناصر برگشت و گفت: نامردها آخر کار خودشان را انجام دادند. ـ چه کردند؟ این صدای شلیک موشک‌های عراقی به ایران بود. ـ‌ای وای به کجا شلیک شد؟ ـ نمی‌دانم شاید دزفول شاید اندیمشک و شاید چند شهر دیگر. عبدالمحمد گفت: همگی سوار ماشین شوید تا برویم. هیچ کس حال خوشی نداشت. همه ناراحت و غمگین ساکت و آرام بودند. بعد از دو سه کیلومتری که ماشین در جاده حرکت کرد، سیدهاشم یک مرتبه صدا زد ابوعبدالله سمت چپ مان را نگاه کن. عبدالمحمد بلافاصله صورتش را به سمت چپ ماشین برگرداند، دید یک ماشین تریلی سکودار در حال حرکت است و دو ماشین ایفا که پُر از سربازان عراقی است و یک جیپ فرماندهی و یک ماشین بی سیم آن را اسکورت می‌کنند. مسیر آنها از البتیره به سمت جاده بغداد و العماره بود. او در حالی که چشم از آنها بر نمی‌داشت احتمالاً ماشین حمل پایگاه موشکی است. ـ احتمالاًًٌ. از نوع اسکورت کردن آنها معلوم است. تا دو سه روزی عبدالمحمد حال شناسایی رفتن نداشت و مدام مشغول نگارش گزارش‌های روز شمارش بود. روز ۶۲/۸/۲ یکی از سربازان عراقی که با سیدهاشم رابطه داشت او را دید و گفت: در منطقه النجمی در جنوب بصره در کنار جاده ام القصر در یک ساختمان زیر زمینی یک پاسگاه موشکی ساخت چین وجود دارد. عراقی‌ها از آن برای انهدام کشتی‌ها و اهداف دریایی برعلیه ایران استفاده می‌کنند. سیدهاشم از او پرسید: به جز این پایگاه، جای دیگری هم وجود دارد؟ ـ بله چند آشیانه‌ی هواپیمای نظامی به طور مخفی در زیر جبل السلام بالاتر از بصره می‌باشد. علاوه بر آن یک هلی کوپتر از نوع پیشرفته کنار پادگان موشکی در هنگام غروب فرود می‌آید و تحت حفاظت تعداد زیادی از نیروهای مخصوص است و فردا صبح باز به پرواز در می‌آید. سیدهاشم تمام این اطلاعات را به عبدالمحمد رساند و عبدالمحمد گفت: حواس تان را خوب بدهید شاید این سرباز اطلاعات بهتر و کامل تری داشته باشد. ـ حتماً باز به سراغ او خواهم رفت. ـ چقدر به او اطمینان داری؟ ـ صددرصد. ـ خوب است پس ادامه بده. ساعت ۱۰ شب بود که عبدالمحمد گفت: من امشب باید هر طوری شده به هور بروم. سیدهاشم گفت: من هم دیشب خواب بدی دیدم. ـ عجب! چه خوابی؟ ـ نگویم بهتر است. ولی برویم هور. آن شب عبدالمحمد و نیروهایش به هور آمدند و در نزدیکی باغ سید هاشم در کنار باقی مجاهدین خوابیدند. ساعت ۷:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود که یکی از مجاهدین عراقی به سراغ سیدصادق آمد و گفت: دیشب خدا به شما رحم کرد. ـ چرا؟ ـ دیشب ماموران استخبارات عراق در شهر العماره، کوچه به کوچه، خانه به خانه را می‌گشتند و هرچه سرباز فراری و مردم مشکوک را می‌دیدند دستگیر و به استخبارات می‌بردند. ـ چند نفر را گرفتند؟ ـ شاید قریب به ۲۰۰ نفر را گرفتند. ـ پس خدا به ماخیلی رحم کرد. ـ بله. اگر می‌ماندید معلوم نبود چه بلایی سرتان می‌آمد. آن شب عبدالمحمد گفت: سیدهاشم امشب من باید به ایران بروم و گزارش کارم را به قرارگاه بدهم. سیدمعلان تا شنید عبدالمحمد و سیدناصر و ابوفلاح می‌خواهند به ایران بروند قدری دمق شد و گفت: شما بروید من چه کنم؟ من به شما عادت کرده ام؟ بگویید تا برگردید من چه کاری را باید انجام بدهم؟ ـ تو همچنان کارهای شناسایی را انجام بده. کار تو معلوم است. ـ بی شما لطف و صفایی ندارد. وقتی با شما کار می‌کنم اصلاً احساس خستگی نمی‌کنم. ـ به هر حال قرارگاه منتظر نتیجه‌ی شناسایی هاست. شب ساعت ۱۲ بود که عبدالمحمد باسیدمعلان، سیداحمد و همه‌ی دوستان خداحافظی کرد و سفارش کرد مواظب خودتان باشید تا ما برگردیم. در میان اشک و آه بچه ها، عبدالمحمد و سیدناصر و ابوفلاح با بلم آرام آرام از چبایش‌ها دور شدند تا بار دیگر به ایران برگردند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂