🍂 🔻 /۷۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند ساعت بعد در سکوت هور تا بلم وارد سرزمین رفیع شد یکی از بچه‌ها که انگار انتظار عبدالمحمد را می‌کشید با عجله به سمتش آمد واو را در آغوش گرفت و پشت سرهم می‌گفت: عبدالمحمد آمدی؟ خدا را شکر. چقدر دلواپس تو بودیم. عبدالمحمد که هاج و واج مانده بود برای لحظاتی تنها به حرف‌های او گوش داد ولی متوجه نبود که منظور او از این کارها چیست. ـ این کارها چیست که می‌کنی؟ چه شده؟ ـ چه شده!؟ همین که آمدی یعنی همه چیز. ـ واضح حرف بزن ببینم. ـ واضح تر از این نمی‌شود. تو آمدی و این یعنی همه چیز. ـ دیگر دارم عصبانی می‌شوم. درست حرف بزن ببینم چه شده؟ ـ عبدالمحمد چرا ناراحت می‌شوی؟ الان چند روز است که قرارگاه عزا و ماتم گرفته است. ـ آخر برای چه؟ ـ برای تو. ـ برای من؟ ـ بله برای تو. ـ مگر چه شده؟ ـ تو رفته بودی که ۴۸ تا ۷۲ ساعته برگردی. ـ درست است. ـ ولی الان از آن وعده چند روز می‌گذرد. ـ گرفتار بودم و نمی‌شد سریع به عقب بیایم. ـ ولی ما که خبر نداشتیم. عبدالمحمد متوجه شد چه کاری کرده و چرا این برادر آن قدر قربان صدقه او می‌رود، بلافاصله با لندکروزی که چشم انتظارش بود خودش را به قرارگاه رساند. در راه سیدناصر در حالی که با تسبیح چوبی اش بازی می‌کرد به عربی محلی رو به عبدالمحمد کرد و گفت: احتمالاً گاو مان زاییده است. ـ چه طور؟ ـ حتماً حاج علی الان عصبانی است. ـ چه کنیم؟ ـ طبق معمول. ـ چه کنیم؟ ـ توسل. ـ اگر حرف زد تو هیچ جواب نده. ـ باشد. همه چیز بر عهده خودت. هر دو با قدری احتیاط از ماشین پیاده شدند و وارد سنگر فرماندهی شدند. حمید رمضانی تا دو نفر را دید صدا زد به به ببین کیا آمدند؟ عبدالمحمد خودش را جمع و جور کرد و آماده جواب دادن شد. حمید در حالی که محکم عبدالمحمد را بغل کرد در گوشش گفت: مرد حسابی کجا بودید؟ ـ کجا بودیم؟ عراق. مگر جایی غیر عراق داریم برویم؟ ـ ولی هیچ وقت این طور دیر نمی‌کردی؟ ـ والله دست خودم نبود. سیدناصر فقط نگاه می‌کرد و حرف‌های این دونفر را گوش می‌داد. حمید در حالی دست هردو را گرفته بود به سمت سنگر علی هاشمی راه افتاد و وارد سنگر شد و گفت این هم برادران شناسایی ما. علی هاشمی که اصلاً فکر نمی‌کرد در این وقت شب، عبدالمحمد را ببیند با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: عبدالمحمد!؟ ـ سلام علیکم. ـ وعلیکم السلام. کجا بودید؟ من که نصف عمر شدم. ـ چیزی شده؟ ـ چیزی شده؟ احمد غلامپور، محسن رضایی، علی شمخانی، قرارگاه را روی سرشان گذاشته‌اند. ـ برای چه؟ ـ برای شما. ـ ما که هستیم. ـ بله ولی اگر بدانید این مدت من چقدر تحت فشار این آقایان بودم. ـ من شرمنده شما هستم. ـ حالا کجا بودید؟ عبدالمحمد از کیف دستی اش یک کالک بزرگ در آورد و جلوی حاج علی و حمید روی پتوهای سنگر پهن کرد و برای شان کل ماموریت را توضیح داد. ـ این حرفها را باید فردا برای حاج احمد هم بزنید. ـ عیب ندارد می‌گویم. ـ هرچه شد با خودت. ـ بالاتر از این نیست که تنبیه ام می‌کند. ـ شاید هم بیشتر. ـ هرچه باشد علی عینی. آن شب عبدالمحمد و سیدناصر در قرارگاه ماندند و برای آمدن احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا لحظه شماری می‌کردند. عبدالمحمد به تمام معاونت‌های قرارگاه سری زد و از حال آنها جویا شد که همه می‌گفتند این چند روز مانند یک سال بر قرارگاه گذشته است. عبدالمحمد باورش نمی‌شد یک کربلا رفتن این قدر اوضاع قرارگاه را به هم بریزد. فضل الله صرامی که داشت گزارش‌های شناسایی اش را تند وتند در برگه‌ای پاک نویس می‌کرد و به حرف‌های عبدالمحمد گوش می‌داد گفت: عبدالمحمد تا قبل از این که بیایی فکر می‌کردم پایت به قرارگاه برسد کارت تمام است. ـ چه طور؟ ـ این چند روز احمد غلامپور پاشنه در قرارگاه را کند. این قدر رفت وآمد و گفت حاج علی بچه‌ها نیامدند؟ پس کجا رفتند؟ بیچاره روانی شده بود. چهره اش داد می‌زد حسابی بهم ریخته است. ـ تو هم خیلی شلوغش می‌کنی. این قدرها هم نبوده است. ـ حالا امشب یا فردا خواهی دید این قدر بوده یا نبوده است. ـ آن شب حدود ساعت ۱ نیمه شب بود که هر دو فهمیدند امشب احمد آمدنی نیست. آنها در سنگر حمید رمضانی تخت خوابیدند. فردا صبح بعد از نماز سیدناصر گفت: این طور که بچه‌ها می‌گویند غلامپور برسد اینجا کارمان تمام است. ـ تو هم باورت شد!؟ ـ تو باورت نمی‌شود؟ ـ نه بابا. حاج احمد مهربان است. ـ یک مهربانی نشانت بدهد که هیچوقت یادت نرود. عصبانیت‌های او یادت رفته است؟ ساعت ۷ هر دو به همراه حمید، صبحانه را با علی هاشمی خوردند. نان و مقداری پنیر و چای شیرین تمام فضای سفره پلاستیکی را پر کرده بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂