🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
حاج علی هر لقمهای که در دهانش میگذاشت میگفت: عبدالمحمد خدا وکیلی خیلی کار بدی کردید.
ـ حاج علی ما که معذرت خواهی کردیم.
ـ میدانم ولی اگر اسیر میشدید میدانید چه میشد؟
ـ حالا که الحمدالله سالم هستیم.
ـ میگویم اگر...
ـ صلوات بفرست. جبران میکنم.
ـ ان شاءالله.
ساعت ۸ صبح بود که ماشین آمبولانسی وارد محوطه قرارگاه شد.
راننده در حالی که معلوم بود حسابی شاکی است کنار سنگر فرماندهی محکم ترمز گرفت، و با ناراحتی پیاده شده و در حالی که فانسقه اش را محکم میکرد وارد قرارگاه شد. اولین کسی که در ورودی قرارگاه با او مواجه شد حمید رمضانی بود که با دستپاچگی گفت: س س سلام علیکم حاجی.
ـ علیکم السلام. کجا هستند؟
ـ سنگر فرماندهی قرارگاه.
ـ کی آمدند؟
ـ دیروز.
منتظر جوابهای بعدی نشد و در حالی که چهره اش از ناراحتی قرمز شده بود به سمت سنگر فرماندهی قدم برداشت.
صدای عدهای را که به او سلام میکردند انگار نمیشنید. وارد سنگر که شد عبدالمحمد داشت به علی هاشمی روی نقشه توضیحاتی را میداد که یک مرتبه همه متوجه وارد شدن حاج احمد غلامپور شدند.
همه کسانی که دور نقشه جمع شده بودند با دیدن حاج احمد بلافاصله تمام قد بلند شدند و برای لحظاتی زبانشان بند آمده بود.
علی هاشمی که میدانست آنها چقدر نگران برخورد حاج احمد هستند به حرف آمد و گفت: الحمدالله دوستان برگشتند
ـ بله دارم میبینم.
ـ عبدالمحمد که میدانست حاج احمد حسابی ناراحت است نگاهی به سیدناصر کرد و با اشاره دو دستش گفت: دعا کن.
سیدناصر خندهای زد و از جیب لباس عربی اش یک سجاده کوچک در آورد و به طرف حاج احمد دست دراز کرد.
ـ این چیه؟
ـ یک هدیه.
ـ هدیه؟
ـ بله. از کربلا آوردم.
ـ کربلا؟
ـ بله برای شما آورده ام. اصل اصل است. بو کنید بوی حسین غریب را میدهد.
ناگهان چهره حاج احمد رنگ باخت و اصلاً یادش رفت چه میخواهد بگوید. او سجاده را با دو دستش لمس میکرد و باز سوال کرد گفتی کربلا؟ خود کربلا؟ اشتباه نمیکنی؟
ـ بله آقا.
ـ یعنی چه؟
حاج علی هاشمی وسط حرف آمد و گفت: اگر اجازه بدهید عبدالمحمد برایت توضیح کامل میدهد.
ـ شما نمیدانید این چند روز آقا محسن چه بلایی سر من آورده است. روزگار من سیاه شد.
ـ چرا من تمام اینها را برای شان گفتم.
ـ زود تعریف کن ببینم چه شده؟
عبدالمحمد احساس کرد حاج احمد از آن ارتفاع عصبانیت پایین آمده و حالا میشود با او آرام حرف زد.
او در حالی که دو زانو و مؤدب روبروی غلامپور نشسته بود گفت: بعد از این که کارهایمان را در هور کردیم توسط راه بلد در العماره کارشناسی هایمان را کامل انجام دادیم.
ـ گزارش اینها که میگویی کجاست؟
ـ خدمت حاج علی است.
ـ ادامه بده. بعدش چه شد؟
ـ قرار شد طبق دستور شما تمام استانهایی که با هور مرتبط بودند مطالعه شوند و اطلاعات کاملی از آنها تهیه شود.
ـ درست. بعدش چه شد؟
ـ وقتی تمام کارهایمان تمام شد راه بلد گفت عبدالمحمد دوست داری کربلا بروی؟
ـ غلامپور آن قدر مجذوب حرفهای عبدالمحمد شده بود که پلک نمیزد.
ـ تا اسم کربلا آمد به امام حسین(ع) قسم پاهایم سست شد و یادم رفت در حال ماموریت به کلی سری هستم.
ـ چشمهای حاج احمد پر از اشک شده بود ولی خودش را کنترل میکرد و سعی داشت نشان دهد هنوز عصبانی و کوتاه نیامده است.
ـ گفتم خطری ندارد رفتن ما؟
ـ چه خطری؟ اگر به حرفهای من گوش بدهید نه.
ـ چه کنیم؟
ـ فقط حرف گوش بدهید
ـ سیدناصر گفت که ما باید فردا طبق قرارمان ایران باشیم.
ـ من حرف سیدناصر را گوش ندادم و گفتم یاعلی حرکت کن.
ـ راه بلد با ماشینی که داشت ما را اول به کربلا برد و زیارت خوبی کردیم.
ـ مرد حسابی! نترسیدی همه چیز را خراب کنید؟
ـ عبدالمحمد که میدانست غلامپور از ته دل حرف نمیزند گفت چرا ولی اگر شما بودید چه میکردی؟
سعی کرد عشق و شورش به ضریح را نشان ندهد و با عوض کردن بحث از جواب دادن طفره برود.
ـ بله بعد از کربلا راه بلد گفت حالا اگر دوست دارید به نجف برویم.
ـ نجف هم رفتید؟
ـ بله.
ـ بابا شما چه آدمهایی..؟
ـ بخدا اصلاً عقلمان کار نمیکرد. احساس کردم به بهشت آمده ام.
ـ معلوم است. ما این طرف داشتیم سکته میکردیم و شما مشغول زیارت بودید. معلوم است عقل کار نمیکند.
ـ راستی این هم عکس هایمان از کربلا و نجف است.
ـ عکس هم گرفتید!؟
حاج احمد عکسها را با بی میلی گرفت و نگاه میکرد. تا عکس حرم امام حسین(ع) را دید روی آن قطعه عکس ماند. انگار زمان از حرکت ایستاده است. انگار نفس نمیکشید.
عبدالمحمد که متوجه حال حاج احمد شده بود گفت: این عکس را یک عکاس شیعه از ما گرفت. این هم درب ورودی حرم حضرت عباس(ع) است. این هم عکس سردر ورودی حرم امام علی(ع) است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂