🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[سید بعد از بازداشت به دادگاه انقلاب عراق برده شد و] در دادگاه هم سعی کرد هرچه را در بازجویی هایش گفته بود تکرار کند. رئیس دادگاه که یک سرتیپ نظامی بود. با حالت خشن سوال کرد: رابطهی تو با نیروهای ایرانی چگونه است؟
ـ من هیچ رابطهای ندارم. نه با ایرانی و نه با غیر آنها. من اصلاً با کسی رابطهای ندارم.
ـ فرمانده ایرانی که به تو خط و ربط میدهد چه کسی است؟
ـ اشتباه میکنید. من با هیچ فرمانده ایرانی رابطه ندارم.
ـ در هور چه کارهایی میکنی؟
ـ هیچ کاری.
ـ چه اطلاعاتی را از مقرهای نظامی و امنیتی برای ایرانیها آماده کردی و تحویل شان دادی؟
ـ من اصلاً اهل این مسائل نیستم. شما اشتباه فکر میکنید. من سرم به زندگی ام گرم است. من اهل این حرفها نیستم.
محاکمه حدود یک ساعت زمان برد. رئیس دادگاه وقتی تمام سوالات خودش را پرسید و جواب قانع کنندهای از سید نشنید، گفت: البته ما از تمام ارتباطات تو خبر داریم و همین کتمان واقعیت به ضرر تو تمام شد. من تو را به حبس ابد محکوم میکنم. این حکم شاید درس عبرتی برای تو باشد که دیگر دروغ نگویی.
سید تا این جمله را از زبان قاضی شنید، احساس کرد عرق سردی روی پیشانی اش نقش بسته. روی صندلی خشکش زده بود.
برای یک لحظه با خودش خلوت کرد و گفت: یعنی دیگر کار اطلاعاتی تعطیل؟ یعنی هور تعطیل؟ یعنی دیدن عبدالمحمد و سیدنور تعطیل؟ یعنی همه چیز تعطیل شد؟ نه من به خدا امیدوارم.
هیچ صدایی نمیشنید. باورش غیر ممکن بود. چند لحظهای اصلاً نمیفهمید در کجا قرار دارد و چه کسانی اطرافش هستند که ناگهان سربازی دست او را کشید و گفت: بلند شو. آماده رفتن باش.
این بار برای سوار ماشین شدن به او چشم بند نزدند. تمام افراد را به راحتی میدید. با ماشین استخبارات که دو سرباز مسلح همراهشان بود او را به زندان ابوغریب بغداد بردند.
او که میدید عمر همکاری اش با عبدالمحمد چهار ماه بیشتر نبوده ولی چه درسهایی که از عبدالمحمد یاد نگرفته بود شروع به گریه کردن کرد. تمام مسیر اشک هایش جاری بود تا به زندان رسیدند.
او وقتی ماشین از در زندان وارد محوطه شد و اورا در مقابل درب آهنی پیاده کردند فهمید اینجا آخر خط است.
زندان پُر از نیروهایی بود که علیه رژیم بعث عراق فعالیت میکردند و اینک در حال طی کردن دوران حبس شان هستند. آنها خیلی شانس آورده بودند که اعدام نشده بودند. صدام اصلاً اعتقادی به حبس نداشت و بلافاصله مخالفین را اعدام میکرد.
او را به یکی از بندهای زندان به شماره ۵ منتقل کردند. زندانیان به استقبال او آمدند و سعی کردند با روحیه دادن به او در اول کار او را سرپا نگهدارند. این کار را برای هر زندانی تازه واردی میکردند.
با دستگیری سیدصادق، تمام مسئولیتها بردوش سیدهاشم افتاد. او سعی کرد بعد از مدتی برادرهایش سیدمحسن و سیدقاضی را به هر شکل ممکن از عراق فراری بدهد و راهی ایران کند.
سیدهاشم علاقه زیادی به برادرهایش داشت واحساس میکرد اگر خیالش از بابت آنها راحت باشد بهتر میتواند در کار مبارزه با عبدالمحمد فعالیت نماید. او دو شب بعد از پی گیری کارهای انتقال برادرهایش توانست توسط عدهای از بچههای قرارگاه نصرت آنها را به ایران بفرستد. وقتی آنها راهی ایران شدند او با خود گفت حالا دیگر خیالم راحت است و کارهایم را به راحتی انجام میدهم.
یک هفته بعد یکی از مجاهدین عراقی به سیدهاشم خبر داد، دادگاه عراق، غیاباً سید محسن را هم محاکمه و برای او حکم اعدام صادر کرده است.
او درحالی که میخندید گفت: پشت گوششان را دیدند، سیدمحسن را هم خواهند دید.
او گرچه میخندید ولی میدانست اعدام در دادگاههای عراق امری کاملاً عادی و طبیعی است.
دو روز بعد وقتی خبر سلامتی و رسیدن سیدمحسن و سیدقاضی به ایران را از زبان یکی از بچههای عراقی شنید، نفس راحتی کشید.
او طبق اطلاعات جدیدی که به دست آورده بود، فهمید که استخبارات عراق هر روز حلقههای امنیتی اش را روی خانواده سیدهاشم تنگ تر میکند و تمامی افراد خانواده اش تحت شدیدترین مراقبتهای اطلاعاتی قراردارند.
اوضاع شهر هر روز نفس گیر تر میشد و آنها کاری غیر از مقاومت و ایستادگی نداشتند.
حدود ده روزی از رفتن برادرهای سیدهاشم گذشت که فکر کرد اگر بشود خانواده اش را هم راهی ایران کند، کمک بزرگی به آنها کرده است.
او برای این کار میبایست نظر مساعد عبدالمحمد را جلب میکرد. آمدن عبدالمحمد از ایران چند روزی طول میکشید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂