🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد با ناباوری چشم برگرداند و دید حدود ۳۰ بلم دیگر که افراد دیگری بودند مثل آنها هاج و واج ماندند و به شط خشک شده خیره شدند.
عبدالمحمد افراد این ۳۰ بلم را هم خوب میشناخت. آنها را هم قبلاً با هماهنگی بچههای نصرت راهی کرده بود.
سیدهاشم سوال کرد: ابوعبدالله آیا اینها را میشناسی؟
ـ بله خوب هم میشناسم.
ـ از کجا آمده اند؟
ـ آنها از خانوادههای سادات بیت وادی هستند.
ـ از کجا آنها را میشناسی؟
ـ مردهای آنهادر امر شناسایی خیلی به من کمک کردهاند.
ـ من دلم خوش است که تنها با ما رابطه داری.
ـ همه شما، مجاهدین خوب خدا هستید.
ـ ابوعبدالله! تو واقعاً آدم اطلاعاتی هستی.
ـ کارم این است.
عبدالمحمد صدا زد: هیچ مشکلی نیست. کسی اصلاً ناراحت نشود. من قول میدهم همه شما را سالم به ایران برسانم. قول میدهم.
آن قدر با قاطعیت و قدرت حرف میزد که همه یقین میکردند مدتی بعد ایران هستند.
سیدهاشم صدا زد: ابوعبدالله، حالا چه کنیم؟
ـ هیچ. حرکت میکنیم.
ـ چه طور؟
ـ اول باید زن و بچه را جلو بفرستیم.
ـ و بعد؟
ـ بلمها را سریع با هل دادن از شط العمه عبور بدهیم و به اولین آبراه هور برسانیم.
زن و بچه با هزار بدبختی وسختی با پای پیاده حرکت کردند و مردها هم با همکاری هم بلمها را میکشیدند تا بلکه از دست خشکی رهایی پیدا کنند.
در عرض چند ساعت آنها توانستند خودشان را به آبراه هور برسانند و تمام زن وبچه را با اهل خانواده سادات بیت وادی سوار بر ۶۰ بلم نمایند و حرکت کنند.
آنها میبایست تا قبل از روشن شدن هوا به نقطه اصلی که مد نظر عبدالمحمد بود میرسیدند تا مشکلی آنها را تهدید نکند.
سیدهاشم هر بار که فشار راه و خستگی او را زمین گیر میکرد نگاهی به چهره عبدالمحمد میکرد و میدید چهره او نگین تابانی از اعتماد به نفس و اطمینان خاطر است که به همه روحیه و امید میدهد احساس آرامش میکرد.
عبدالمحمد برای احتیاط ۴ نفر مسلح را به عنوان پیش قراول جلو فرستاده بود که خطری آنها را تهدید نکند.
در بلمها زن ها، بچهها را دور خودشان جمع کرده بودند و تنها با نگاه کردن به ستارهها و آسمان دعا میکردند این راه زودتر تمام شود.
اضطراب و ترس در کنار هر بلم بیتوته کرده بود وهمراه تمام اهل بلم حرکت میکرد.
کاروان بلمها پس از چند ساعت پارو زدن، آبراهها را یکی پس از دیگری پشت سر نهادند تا عاقبت به منطقه سوده که به وسعت شهر سوسنگرد بود رسیدند.
عبدالمحمد، سیدهاشم را صدا زد و گفت: این منطقه خیلی خطرناک است.
ـ احتمال درگیری است؟
ـ نه.
ـ پس چی؟
ـ این آبراه عمق شش متری دارد و دارای موجهای زیادی است.
ـ یعنی این قدر عمق دارد؟
ـ بله. به زنها و بچهها تذکر بدهید.
ـ چه بگویم؟
ـ فعلاً تا آرام شدن سوده توقف میکنیم.
ـ تا کی؟
ـ گفتم که تا آرام شدن سوده همین جا بمانیم.
ـ خیلی طول میکشد؟
ـ سیدهاشم! قدری صبوری کن. تو که عجول نبودی. ان الله مع الصابرین.
ـ من فکر زن و بچه هستم. خودم که ترسی ندارم.
ـ هیچ مشکلی نیست. اصلاً نگران نباش. همه سالم به ایران میروید. من قول شرف میدهم.
ـ ان شاءالله. امیدوارم. ولی حرکت کنیم بهتر است.
عبدالمحمد چهره اش درهم کشیده شد و گفت: چرا رفتارت عوض شده است و حرف گوش نمیدهی؟ من هم وضعیت شما را درک میکنم. تو که نمیخواهی این همه زن وبچه را به کام مرگ بفرستی؟
در اثر اعتراضهای مکرر سیدهاشم، خانوادههای بیت وادی هم شروع به اعتراض کردند. یکی از آنها گفت: ما میرویم، هرچه شد که شد. ما نمیتوانیم اینجا بمانیم.
عبدالمحمد در حالی که هم خسته بود و هم منتظر، با عصبانیت فریاد زد: گفتم کسی حرف نزند. هیچ کس حق حرکت کردن ندارد. اینجا من فقط دستور میدهم ولاغیر.
آن چنان نهیب محکمی زد که کسی جرأت نکرد دیگر یک کلمه دیگر حرف بزند.
حدود یک ساعت و نیم همه منتظر آرام شدن سوده بودند و دعا میکردند.
سوده آرام آرام داشت دست از وحشی گری اش بر میداشت و نشان میداد در حال آرام شدن است.
عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: دیدی؟ تمام شد. حالا آمادهی حرکت باشید. ولی یک کار کنید.
ـ چه کنیم؟
ـ به غیراز ظروف آبخوری و مقداری جیره غذایی آن هم برای یک روز هرکس هرچه دارد بریزد در هور.
ـ چرا؟
ـ حرف گوش بدهید. من دلیلی دارم. این کار را بکنید.
ـ سیدهاشم حرفهای عبدالمحمد را برای زن و بچه و مردان بازگو کرد.
عبدالمحمد خودش هم چند بار خواسته اش را با خواهش و تمنا مطرح کرد و گفت: این کار به صلاح شماست. کسی چیزی پنهان نکند.
او تمام نگاهش به مردان بود که حرف او را عملی سازند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂