🍂 🔻 /۸۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ غلام پور برای ابلاغ دستور فرماندهی کل شخصا به قرارگاه نصرت آمد. آن روز صبح هنوز ساعت ۹ نشده بود که غلام پور وارد سنگر علی هاشمی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با تعجبِ نگاه و چشمان پرسش گر علی هاشمی مواجه شد. ـ چرا با تعجب نگاهم می‌کنی؟ ـ این موقع روز آمدن شما به قرارگاه نصرت عادی نیست؟! ـ بله درست است. ـ در خدمتم. چیزی شده است. ـ بله. پیغام آقا محسن را آورده ام. ـ بفرمایید در خدمتم. چه پیغامی؟ ـ شما باید اولین عملیات پیش تاز را داشته باشید. ـ چرا؟ ـ دستور آقا محسن است. ـ دلیلش؟ او می‌گوید همان طور که علی هاشمی اولین عملیات شناسایی را در هور بهمراه نیروهایش انجام داد باید اولین تک پیشتاز را هم خودش انجام بدهد. ـ ممنون محبت ایشان هستم. ما انجام وظیفه کردیم. ـ علی آقا، یادت هست اولین افرادی که برای شناسایی در هور فرستادی چه کسانی بودند؟ ـ بله، خوب یادم است. ـ چه کسانی بودند؟ ـ عبدالمحمد سالمی و سید ناصر سید نور و حالا قصد دارم این بار هم آنها این ماموریت را انجام بدهند. البته محسن نوذریان را هم اضافه کرده ام. نظر تو که غیر این نیست؟ ـ هر طوری صلاح می‌دانی. همه این‌ها بچه‌های قوی و کار بلدی هستند. ـ نه این‌ها بهترین افراد من هستند. ـ او بلافاصله به دفترش گفت: محسن نوذریان، عبدالمحمد و سید ناصر را صدا بزنید بیایند کارشان دارم. اول از همه محسن آمد و علی حرف هایش را مفصل با او زد و او رفت. غلام پور در حالی که مشغول حرف‌های خودش بود صدای دو نفر را شنید که داشتند با هم عربی حرف می‌زدند. او چون خودش عرب بود خوب می‌فهمید آنها باهم چه می‌گویند. از درب سنگر علی هاشمی که هر دو وارد شدند. غلام پور یادش آمد این‌ها همان دو نفری هستند که کربلا و نجف رفتند و او مدتها حیران آمدن آنها بود. غلامپور دست در جیب پیراهن خاکی اش کرد و مهر تربت کوچکی را در آورد و نشان هر دوی آنها داد و گفت: من هنوز یادم است. عبدالمحمد سرش را پایین انداخت و گفت: حاج احمد شرمنده ایم. دیگر خجالت مان نده. ـ نه فقط خواستم ارادت و محبت شما را یادآوری کرده باشم. علی هاشمی گفت: طبق دستور فرماندهی کل باید آماده عملیات باشید. سیدناصر بلافاصله گفت: کی؟ ما؟ ـ بله شما. تو و عبدالمحمد و محسن نوذریان. ـ کجا؟ غلامپور گفت: عجله نکن، همه چیز را می‌گویم. او تمام ماموریت را برای آنها روی نقشه تشریح کرد. عبدالمحمد گفت: پس باید خودم را آماده کنم. ـ هر طور می‌دانی فقط زود عجله کن. آقا محسن منتظرست. نیم ساعت بعد هر دو آنها خداحافظی کردند و به سراغ کارشان رفتند. غلام پور هم بعد از چند دقیقه با علی هاشمی خداحافظی کرد و به اهواز برگشت. علی هاشمی بعد از رفتن غلام پور داشت به حرف‌های او فکر می‌کرد که چگونه به عبدالمحمد می‌گفت این ماموریت حساس است و شاید راه برگشتی نباشد. رفتن شما با خودتان است ولی برگشت شما با خداست. تا دو روز هر عصر عبدالمحمد می‌آمد و گزارش آماده سازی کارش را برای علی هاشمی توضیح می‌داد و او دستور حل بسیاری از مشکلات او را می‌داد. محسن هم تمام فیلم مسیر پل شحیطاط را از حمید رمضانی گرفت و دقیق نگاه می‌کرد. زمان به سرعت می‌گذشت. دیگر خبری از شناسایی‌های شبانه نبود. هور، چبایش، العماره، کوت، نجف همه و همه ساکت بودند و کسی از بچه‌های شناسایی آن جا تردد نمی‌کرد. معلوم نبود که قرار است چه اتفاقی بیفتد. عبدالمحمد برای گزینش افرادش با تمام وجودش دقت می‌کرد تا آدم‌های اهل آن کار را انتخاب کند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂