🍂 لیلاهای سرزمین من ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔻شهید زنده راوی: عصمت احمدیان نگارنده: زهرا یعقوبی از حمیدیه برمی‌گشتم سه مجروح به من دادند که آنها را به بیمارستان امام اهواز ببرم. وقتی آنها را به بیمارستان رساندم پس از معاینه آنها گفتند: - دو تا را به بخش و یکی را به سردخانه ببرید. ایشان شهید شدند. خانمی که همراه من بود و از اصفهان آمده بود به نام خانم معتمدی به من گفت: - ای وای حاج خانم این جوان شهید شد جواب خانواده‌اش را چه بدهیم؟ - انگار سید هم هست. - خوب حالا نمیدانیم که سید است یا عام ولی اگر هم سید باشد شهادت مال سیدهاست. سادات از مادرشان زهرا شهادت را به ارث برده‌اند. - من اینجا در سردخانه می‌مانم. - خانم معتمدی بیا برویم. - نه، من کنارش می‌مانم. - خانم معتمدی اگر شما کاری نداری من کاردارم. نمیتوانم تمام روز اینجا بایستم. - نه حاج خانم صبر کن تا حداقل من شفاعت بطلبم. - من هم برای طلبیدن شفاعت با شما می‌مانم. وقتیکه در سردخانه را باز کردم خودش را روی پاهای شهید انداخت و شروع به راز و نیاز کرد. من دیدم لب‌های شهید دارد تکان می‌خورد. گفتم: - خانم معتمدی شهید زنده است. این خانم رفت در بعد معنوی گفت: - بله می‌دانم شهیدان زنده‌اند. دستم را روی پیشانی خانم معتمدی گذاشتم و از روی پاهای شهید بلندش کردم و گفتم: - نگاه کن لب‌های شهید دارد تکان می‌خورد. - آره، او زنده است! بلافاصله برانکاردی که زیر پایش بود بیرون کشیدیم. او را از سردخانه به بخش بردیم و گفتیم: - این شهید که در سردخانه گذاشتیم زنده است و لب‌هایش تکان می‌خورد. او را معاینه کردند و دیدند بله زنده است. او را به بخش بردیم و حدود ۱ شبانه‌روز درحالیکه در کما بود بالای سر او بودیم. بعد او را به خانه آوردند. او فرشاد مهندس پور بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂