🍂 لیلاهای سرزمین من
#ویژه_هفته_دفاع_مقدس
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔻تولد یک امید
راوی: عصمت احمدیان
نگارنده: زهرا یعقوبی
جنگ که شروع شد زندگی کردن و کنار هم بودن اولویتش را از دست داد. مردم
دیگر دنبال کارهای مهمتری بودند. فضای شهر تغییر کرده بود. شاید روزی ده تا
پانزده شهید در کوچه و خیابانهای اهواز تشییع میشد. من هم رفتم ستاد
کمکرسانی به جنگزدگان. ریاست ستاد با آیت ا... موسوی جزایری بود و آقایان
حسنزاده، کج باف و خانم حداد پور آنجا را اداره میکردند. دلم خوش بود کهن
د
ارم کاری انجام میدهم. لباس، غذا، مربا و خشکبار و ... برای رزمندگان آماده
و بستهبندی میکردیم.
تا اینکه یک روز قرار شد همراه خانم خوشاخلاق که از طرف دانشگاه
جندی شاپور ما را همراهی میکردند و خانم حداد پور به حمیدیه برویم. وارد شهر که شدیم از ماشین پیاده شدیم و خواستیم در شهرکمی قدم بزنیم. چندمتری که جلو رفتیم صدای آه و نالهای از دور به گوشم رسید. فکر کردم اشتباه میکنم و خیاالتی شده حتما ام اما متوجه شدم همراهانم نیز متوجه صدا شدهاند. کنجکاو
شدیم و به دنبال صدا گشتیم تا به یک گودال رسیدیم. نگاه که کردیم متوجه شدیم.
این صدای یک زن عربزبان است که در گودال پنهانشده و دارد باخدای خودش
با گریه راز و نیاز میکند. متوجه حضور ما که شد دستش را به سمت ما دراز کرد.
متأسفانه متوجه نمیشدیم چه میگوید. با اشاره و بهسختی به ما فهماند که باردار
است و اآلن درد زایمان دارد. هر سه نفرمان به درون گودال رفتیم و او را از آن حفره
بیرون کشیدیم. خوشبختانه خانم خوشاخالق که همراه ما بود خودش پرستار
بود. بدون هیچ امکاناتی با توسل و استعانت از خداوند متعال بچهها به دنیا آمدند.
الحمدالله دو دختر دوقلو و بسیار زیبا بودند. خانم خوشاخالق دو تا سنگ
گذاشتند و با یک سنگ دیگر ناف بچهها را برید. مشکل بعدی این بود که حالا
بچهها لخت بودند. به اطراف نگاه میکردیم که یک آقای عربزبان را دیدم که از
آن اطراف در حال عبور بود. فکر کردم عبایش را بگیرم جلو رفتم و با هر مشقتی بود با زبان اشاره متوجهش کردم که دنبال یک تکه پارچه هستم. آن بنده خدا
عبایش را از تنش درآورد و به دستم داد. عبا را دوتکه کردیم و دخترها را در آن
پیچیدیم. آنها را به همراه مادرشان به مسجد رساندیم.
در آن روزها و آن ساعات دیدن تولد یک انسان امیدبخش و شادیآفرین بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂