🍂 (۲۵ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ کنجکاو بودم که چندتا آسایشگاه غیر از ما در این بند وجود دارد وکلا برنامه های اردوگاه به چه صورت است. طولی نکشید که مسئول آسایشگاه پاسخ این کنجکاوی مرا داد. همه ما را جمع کرد و برای ما توضیح داد: «بچه هایی که تازه به جمع ما اضافه شدید باید بدانید که در این بند، هفت آسایشگاه هست. برای هواخوری، صبح ها از ساعت هفت و نیم تا ده، گروه اول یا چهارتا آسایشگاه اول بیرون هستند. بعد از آنها نوبت به سه آسایشگاه باقی مانده است تا به مدت دو، سه ساعت بیرون باشند و چهار تای اول می روند داخل، بعد از ظهر ها هم همین برنامه تکرار می شود. برای روز بعدش، نوبت دو تا گروه برای بیرون آمدن جابه جا خواهد شد.» مسئول آسایشگاه قدری دیگر صحبت کرد. بعد از رفتنش، فضای کمی که برای استراحت هرکدام از بچه ها وجود داشت، آزاردهنده بود. در یک اتاق به طول حدود بیست متر و عرض پنج متر، تعداد ۱۲۰ نفر را جادادن، کاری بود که تنها از عهده کسانی مثل عراقی ها بر می آمد. وقتی فضا را بین خودمان تقسیم کردیم، به هر نفر حدود دو وجب و چهار انگشت پا به اندازه عرض بدن خودش رسید. این یعنی ما باید چفت در چفت هم می خوابیدیم. تصورش دشوار بود، ولی واقعیت داشت. از جلوی در ورودی کمی فاصله انداختیم و بعد هرکسی جای خودش را شناخت. سرهای همه موقع خوابیدن به طرف دیوار بود و پاها به طرف وسط آسایشگاه. بچه ها در دو طرف آسایشگاه، کنار هم می خوابیدند. فقط در وسط و پایین پاها یک راهروی کوچک ایجاد شده بود تا اگر کسی نیاز به تردد داشت، بتواند عبور کند فشرده بودن و تنگی جا بعدا برای من و بقیه ملموس تر شد؛ جایی که در نیمه یکی از شب‌ها، یک نفر از اسرا برای خوردن آب، محل خوابش را ترک کرده بود. بعد از برگشتن، نفر کناری اش غلطیده و جای خواب او اشغال شده بود. خودش تعریف می کرد که وقتی این وضعیت را دیدم، دلم نیامد رفیقم را بدخواب کنم. این قدر منتظر ماندم تا یک نفر دیگر که بلند شد و رفت برای آب خوردن، سریع در جای او خوابیدم. آن بنده خدا هم که برگشته بود، هاج و واج مانده بود که چه اتفاقی افتاده است. احتمالا او هم مثل من مانده بود تا تشنه ای دیگر از جا برخیزد و برود. از ساعتی که آفتاب خودش را در کوه پایین کشیده بود، می دانستم که تا فردا صبح درهای آسایشگاه قفل است و ما مثل پرنده های قفسی هر چقدر هم خود را به در و دیوار بکوبیم، کسی توجهی نمی کند. این کار تا روزهای آخر حضورم در تکریت ۱۱ تکرار شد. یعنی هر روز از ساعت پنج عصر برویم داخل و تا فردا صبح بیرون نیاییم. بچه های قدیمی تر می گفتند: «اگر کسی در این مدت، مریض بدحال شود و از درد به خود بپیچد یا رو به موت هم باشد، نگهبان عراقی به هیچ وجه در را باز نمی کند. باید صبح شود و افسرنگهبان کلید را بیاورد.» یکی دیگر از اسرا برداشت خودش از رفتار غیر انسانی عراقی ها را این طور بیان می گرد: «این اردوگاه زیر نظر استخبارات عراق است. عمدا نمی گذارند صلیب سرخ بیاید ما را ببیند تا بیشتر شکنجه مان بدهند. صدام در کربلای ۴ ادعا کرده بود که سی هزار نفر اسیر ایرانی گرفته، ولی آقای هاشمی رفسنجانی در نماز جمعه تهران رسوایش کرده و گفته بود که اصلا ماسی هزار نیرو وارد عمل نکردیم؛ چطور این تعداد اسیر گرفتند؟! صدام هم برای اینکه حرفش را ثابت کند از کربلای ۴ به بعد، هیچ کدام از اسرا را به صلیب سرخ جهانی نشان نمی دهد » برادر دیگری می گفت: عراق ما را مفقود و گمنام نگه داشته تا مردم به دولت فشار بیاورند و بچه های خود را طلب کنند. دولت هم با این فشار مجبور شود که به عراق امتیاز بدهد تا ما را آزاد کنند. یکی از بچه های قدیمی تعریف کرد که عراقی ها وقتی او را شکنجه می کردند، گفته بودند که اگر ما همه شما را هم بکشیم، آب از آب تکان نخواهد خورد و اتفاقی نمی افتد چون مفقود هستید. شنیدن حرف ها و تفسیرهای هم آسایشگاهی ها برایم جالب بود و تقریبا خیالم را راحت کرد که خبری از صلیب و رفتن ناممان در لیست جهانی اسرای جنگی نخواهد شد. من از الآن تا وقتی در اسارت باشم، یک مفقود و گمنام هستم. از طرفی باز هم فکر در غربت مردن و نرسیدن هیچ خبری به خانواده، تشدید شد. صدای حسین آقا گفتن مادرم در گوشم پیچید و اینکه الآن كجا دارند دنبال من می گردند؟ با این افکار درگیر بودم تا وقت خاموشی و خواب رسید. با فیکساتوری که همراه خودم یدک می کشیدم، به ناچار پای سالمم را هم دراز کردم و طاق باز خوابیدم. همین که پشتم به زمین سفت و سیمانی کف آسایشگاه رسید، جای کابل ها و ضربات شروع به سوزش کرد. ده دقیقه نشد که مجبور شدم بلند شوم و بنشینم. در همان حالتی که پاها دراز بود، کمر و سرم را خم کردم، دو دستم را روی هم و بعد پیشانی را روی دستها گذاشتم. یک ساعت را به این حالت خوابیدم، ولی خسته شدم و دوباره ده دقیقه دراز کشیدم. تا صبح این حالت