🍂 (۲۸ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ [بعد از آزادی مادرم‌ می گفت:] پسر بزرگم، سیدرضا، هرجا کوچک ترین روزنه امیدی پیدا می شد، خود را می رساند تا نشانی از برادر بیابد. او می گفت: «حاضرم عکس داداشم را بردارم و پیاده تا عراق بروم تا پیدایش کنم.» بعد از آمدن جعفر شاکر به منزل ما، تنها سرنخی که داشتیم آقای اللهیاری بود. سیدرضا، حسین ابویی و میرزا محمد ابویی عازم شمال و قائم شهر شدند. منوچهر اللهیاری، به هیچ وجه حاضر نشده بود که با آنها روبه رو شود. تنها بابایش جلوی در خانه آمده و گفته بود پسرم هیچ خبری از سالاری ندارد. امیدوار بودم که آنها دست پر از شمال بازگردند، ولی این گونه نشد. بعد از اللهیاری، سراغ یکی از سربازهای یزدی ساکن در خیابان مهدی یزد، رفتند تا مگر خبری بدهد که او هم حرفی برای گفتن نداشت. داماد و دخترم به مؤسسه مفقودین و اسرای جنگ هم مراجعه کردند. آنجا فیلم های ویدئویی مربوط به شهدای مفقودین و اسرای ایرانی در مناطق درگیری و عملیات ها را که توسط عراقی ها ضبط شده بود، برای خانواده ها پخش می کردند، ولی سید حسین من داخل هیچ کدام از این فیلم ها مشاهده نشد. این تلاش ها که به نتیجه مطلوب نرسید، حالم بدتر شد. بعضی شب ها روی پشت بام خانه می رفتم، به آسمان نگاه می کردم و با صدای نسبتا بلند و بغض آلود، سید حسین را صدا می زدم: «حسین آقا! الهی قربونت شم . کجایی مادر؟ خدا! خودت پسرم را هرجا که هست، حفظش کن. به تو سپردمش! » در نهایت می زدم زیر گریه و چند دقیقه ای همان جا می نشستم و اشک می ریختم. سبک که می‌شدم، راه پایین را در پیش می گرفتم. ساک وسایل پسرم را هم سنگرش برایم آورده بود. در مدتی که نبود جرأت کشیدن زیپ و باز کردن آن را نداشتم. جلوی چشمم گذاشته بودم تا هرروز نگاهش کنم. می دیدم و گریه می کردم. دست خودم نبود. تصمیم گرفتم تا زمانی که نیامده است، آن را باز نکنم. دستان سیدحسین باید در ساکش را باز می کرد. این قدر گریه و زاری را ادامه دادم که یک روز پسرخاله سید حسین آمد و ساک را داخل زیر زمین برد تا از جلوی چشم من دور باشد. تصور می کرد با این کار بی تابی ام کمتر می شود. در محله شیخداد، مادر یکی دیگر از رزمنده ها به نام «آخوند عطار»، مثل من چشم انتظار و بی خبر از فرزندش بود. بر اساس خواب دیگری که دخترم، بی بی زهرا دیده بود، قرار گذاشتیم به مدت چهل روز متوالی برویم امامزاده سیدصحرا. با شور و حالی که داشتیم، پیاده راه می افتادیم. اذان صبح در امامزاده بودیم. آنجا دعا و زیارت می خواندیم، طلب حاجت می کردیم و دوباره برمی گشتیم. بر اساس اعتقاداتی که داشتیم و آن زمان در بین مردم هم رواج داشت، کارهای خاصی انجام می دادیم، مثلا اینکه دعا بخوانیم و بعد هفت عدد سنگریزه برداریم و در کناری بگذاریم تا حاجت روا شویم. یک روز، بعد از خواندن دعا، سنگ ریزه ها را گذاشتم و رفتم. فردا صبح که آمدم و آنها را شمردم، شش عدد بیشتر نبود. با خودم گفتم: «خدا! یکی از سنگها نیست. این یعنی یکی گم شده، یعنی بچه ام مفقود شده.» اینها را مرتب تکرار کردم. بغض گلویم را گرفت و صدای هق هق ام بلند شد. این اتفاق را نشانه ای دانستم و پیش خودم گفتم به احتمال زیاد حسین آقای من زنده است. به هر ترتیب، این چله را تمام کردیم به این نیت که فرزند من و آخوندعطار زنده باشند و پیش خودمان برگردند. در مدت دوری از سید حسین، خواب های خوبی می دیدم. یک بار، دست پسرم در دست امام خمینی (ره) بود و بار دیگر علم حضرت ابوالفضل(ع) در دستش. بارها پیش یک پیرمرد به نام «شیخ بوشهری» در خیابان قیام یزد رفتم. او برایم استخاره می‌گرفت و هربارمی گفت: «مادر! استخاره ات خوب است.» یک هفته نمی گذشت که دوباره می رفتم و او تکرار می کرد: «استخاره ات خوب است.» دختر بزرگم، بی بی رباب، پیش یک نفر رفته بود تا برایش کتاب باز کند. جواب شنیده بود: «نفری که به دنبالش هستید، حی است، یعنی زنده است.» از آن به بعد، هر هفته دخترم این کار را تکرار می کرد تا حی بودن برادرش را بشنود و کمی آرام شود. مدتی که از بی خبری ما گذشت، بعضی ها می گفتند به احتمال زیاد سید حسین شهید شده است. طاقت حرف هایشان را نداشتم. هرکس حرفی می زد که امیدم را از برگشت پسرم کم می کرد، با ناراحتی و تندی جوابش را می دادم و از خودم و خانه ام دور می کردم تا جرأت تکرار حرف هایش را نداشته باشد. سیدرضا خواسته بود که برای برادرش سالگرد بگیرد، حتی پارچه او را هم نوشته بود. پارچه ای که هرگز روی دیوار نصب نشد، چون می دانستند که من اجازه چنین کاری را نخواهم داد. روزهایی بود که مصاحبه بعضی از اسرا از رادیو عراق پخش می شد. همه خانواده ساکت و سراپاگوش، دور آن می نشستیم تا شاید خبری یا اثری از سید حسین به دست بیاید. اصلا در مدتی که فرزندم نبود، راديو ، اجر و قرب زیادی برای ما داشت. اسامی خیلی از اسرا