🍂
🔻
سرداران سوله 3⃣2⃣
🔹
دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻
بازگشت به آبادان
ساعت هفت صبح با زنگ تلفن ما را برای صبحانه و عازم شدن به ماهشهر بیدار کردند.
بعد از صرف صبحانه، وسایل مان را برداشتیم و گروه گروه در سالن هتل دور هم جمع شدیم. هنگام حرکت چند نفر از پرسنل به بهانه اینکه چند روزی در شیراز کار دارند و بعدا خواهند آمد، باقی ماندند. بقیه سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. این بار دیگر در اتوبوس جا به اندازه کافی بود. منتها همه بی صدا و آرام در صندلی هایشان نشسته بودند. دیگر از آن هیاهو و شور افراد در شروع مسافرت خبری نبود. گویا قهرمانان قبلی، هنوز به نبردگاه نرسیده شکست خورده بودند. کاروان از طریق شیراز در جهت عکس مسیری که قبلا برای رفتن به مرخصی از آن عبور کرده بودیم، از طریق گچساران و بهبهان به آغاجاری رفتیم.
نزدیک غروب به آغاجاری رسیدیم و مجبور شدیم شب را آنجا بمانیم. محلی برای ما آماده کرده بودند. شب در خاموشی کامل برای صرف شام به مهمانسرای شرکت نفت میرفتیم که یکی از پزشکان جوی آب را ندید و پایش لغزید و در جوی افتاد. مچ پایش دچار خونریزی شدید شد که او را به بیمارستان شرکت نفت آغاجاری بردیم. خوشبختانه شکستگی نداشت ولی مچ پایش به شدت ورم کرده بود. جراح آن جا دستور داد پای او را گچ گرفتند و یک ماه استراحت به او داد. سعی می کرد خوشحالی خود را مخفی کند، ولی در چهره او رضایت خاطرش را مشاهده می کردیم.
کسی چه می دانست که جنگ تا کی طول خواهد کشید. همه فکر می کردند یک ماه دیگر جنگ تمام می شود. آن شب وقتی به خوابگاه برگشتیم مدتی از این در و آن در با همکاران صحبت کردیم. سپس هر کس در تخت خود دراز کشید و سکوت برقرار شد. کمتر شبی به سختی آن شب بر من گذشت. خاطرات گذشته مثل فیلمی در ذهنم تکرار می شد. چشمان اشک آلود پدر و مادرم هنگام خداحافظی، گریه های دخترم که با گریه می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری جبهه کشته میشی.» قیافه غمگین همسرم که سعی می کرد با لبخند به من دلگرمی و شجاعت بدهد. صدای انفجارهای توپ و خمپاره، آتشی که تا وسط بیمارستان زبانه می کشید، هواپیماهای دشمن که آتش گرفته و در حال سقوط بودند، پرستاری که فریاد می کشید: «آتیش، آتیش» قیافه مجروحینی که دیده بودم، زخم هایی که در تاریکی سبز درخشنده بود و دود از آنها بلند میشد. مجروحی که پوست بدن دوستش دور او پیچیده بود و ... و ... و من به رشته شکننده ای که مرگ و زندگی را به هم وصل می کرد فکر می کردم. به این که چرا اکنون باید از ورود به شهری که این همه دوستش داشتم، بترسم و باید با دلهره وارد آن بشوم. فکر می کردم قبل از مرخصی، در میان همین جنگ و در میان همه ماجراها و خطرها ترسی نداشتم و حالا دچار این ترس شده ام. دوباره قیافه مجروح با زخمهای دود آلود در نظرم مجسم شد. دود بیشتر و بیشتر میشد و فضای اتاق را پر می کرد. گویا در میان مه غلیظی گرفتار شده بودم و صدها چراغ سبز به من چشمک می زدند. مثل این که تمام این وقایع را در خواب دیده بودم زیرا یکی از همکاران تکانم میداد و می گفت بلند شوم، باید برای صبحانه به مهمان سرا برویم و سپس به ماهشهر عازم شویم.
حدود ساعت نه صبح اتوبوس ها حرکت کردند و...
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂