🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• حدود ده روز بعد عراق حمله سنگینی را به قصد محاصره کامل آبادان آغاز کرد. حمله از دو جناح بود، یکی از آن طرف اروند رود. یعنی از داخل خاک عراق و سمت دیگر از داخل خاک ایران، یعنی از محلی که از طریق جاده ماهشهر تا نزدیکی‌های کوی ذوالفقاری پیشروی کرده بود. خوشبختانه فرمانده پادگان خسروآباد سرهنگ کهتری از سمت اروند رود به مقابله با آنها پرداخته بود و از سمت دیگر نیز نیروهای فدائیان اسلام همراه با ارتش، نیروهای مردمی و بچه های سپاه در حال دفاع بودند. خطر خیلی جدی بود. رادیو نفت آبادان توسط بلندگوهایی که در گوشه و کنار شهر کار گذاشته بود. مرتبا اعلام می کرد: «مردم شجاع آبادان شهر در حال سقوط است، برای دفاع سنگر بکنید، کوکتل مولوتف درست کنید. سه راهی درست کنید و خود را آماده کنید که اگر نیروهای عراقی به داخل شهر نفوذ کردند در مقابل آنها بایستید.» دستور ساخت این وسایل دفاعی هم از رادیو پخش می شد. مردم هم به تکاپو افتاده بودند. ما هم به سرعت بخش های بیمارستان و اتاق های عمل را آماده کمک به مجروحین کردیم، مرتبا به بخش های مختلف بیمارستان سرکشی می کردم تا از آماده بودن تجهیزات مطمئن شوم یک بار که به اتاق عمل رفتم دیدم خانم های پرستار گوشه ای نشته و گریه می کنند. پرسیدم چه خبر شده است. گفتند: «یکی از بچه‌های کمیته بیمارستان به اتاق عمل آمد و به ما گفت اگر آبادان سقوط کند و نیروهای عراقی وارد شهر بشونده شما را می کشیم تا دست آنها به شما نرسد و فاجعه سوسنگرد و هویزه اتفاق نیفتد.» آنها را دلداری دادم و گفتم با شجاعتی که در رزمندگان و نیروهای مردی دیدم و می‌بینم، محال است که عراقی ها بتوانند آبادان را اشغال کنند. عراق با توپخانه و از سمت اروند با خمپاره آبادان را به گلوله بسته بود. تعدادی مجروح آوردند. یک زن و شوهر جوان بین مجروحین بودند که گویا حین ساختن سه راهی، مواد منفجره توی دست آنها منفجر شده و به شدت زخمی شده بودند. سوختگی شدید داشتند. شوهر علاوه بر سوختگی سطح دو، جراحت های عمیقی در قسمتهای مختلف بدن و سر و صورتش داشت و حالش بد بود. زخمهای زن را پانسمان می کردم. با روحیه خوب می گفت: «دکتر اصلا درد ندارم سوزش هم ندارم میدونی چرا؟ چون میهن مون در خطره. به خاطر نجات وطن و شهرمون، جون ما ارزشی نداره.» شجاعت و شهامت و روحیه قوی این زن واقعا قابل ستایش بود. از حال شوهرش می پرسید و می گفت: منصور کجاست؟ حالش چه طوره؟ ما هم می‌گفتیم در بخش مردان بستری است و حالش خوب است. در حالی که شوهرش در اغماء بود و چند ساعت بعد علی رغم کوشش‌ها به شهادت رسید. زن می گفت: به منصور بگید شجاع باشه، مبادا از دره شکایت کنه، ما با هم شرط کرده بودیم که در کنار هم و به خاطر نجات شهر و کشور و دینمون بجنگیم و از آن دفاع کنیم. شجاعت و روحیه او را ستایش می کردم ولی به سختی جلوی ریختن اشک خود را گرفته بودم. گفتم: «تا شیر زنان و شیر مردانی مثل شما در این سرزمین هستید، ایران هرگز شکست نمی خورد. نبرد همچنان ادامه داشت و جراحان و امدادگران و پرسنل شدیدا مشغول انجام وظیفه و رسیدگی به مجروحین و یا عمل کردن آن هایی بودند که احتیاج به جراحی داشتند. شعار های رادیو هم کماکان ادامه داشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂