🍂
آغاز اسارت
«عراقی ها آمدند بالای سر ما . يكی از آن ها آمد جلو كه دستم را بگيرد ، دستم را كشيدم و گفتم تو نامحرمی . تا چند ساعت فكرم كار نمی كرد . فرار كه نمی توانستم بكنم ، بهترين اتفاق مرگ بود.
با هر صدای انفجاری خودم را بالا می كشيدم كه تركش به من بخورد . ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود . دعا كردم بميرم . استغفار كردم، اشهدم را گفتم ، اما يادم افتاد چند روز پيش ، نماز امام زمان نذر كرده بودم . روی زانوهايم نشستم و نذرم را ادا كردم . بعد از نماز آرام تر شده بودم ؛ اما وقتی ياد نگاه های عراقی می افتادم ، بدنم می لرزيد ، اما خودم را سپردم دست خدا وبه او توكل كردم .»
از کتاب
"
دوره درهای بسته"
فاطمه ناهیدی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂