🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 کلمه "من دیگر نمی روم" را چنان بلند و محکم گفتم که خانم خانما لب‌های نیمه بازش را روهم گذاشت و مات مات نگاهم کرد. فهمیدم حساب دستش آمده. آه بلندی از ته دل کشید و دست به کمر از اتاق زد بیرون. انگار که از سر جلسه امتحانی سخت با موفقیت بیرون آمدم. خیس عرق وسط اتاق، پهن زمین شدم. خوشی خاصی تو وجودم پر شده بود. خوشی که با قدرت نوجوانی قاتی شده بود. من تنها کسی بودم که توانسته بودم رأی خانم خانما را عوض کنم. رضایت گرفتن از خانم خانما آن قدرها هم آسان نبود. دلم می‌خواست با تمام قدرتی که تو گلو دارم هوار بکشم، ولی جرات می‌خواست. خانم خانما که فکرش را به صدای بلند می‌گوید، گفت خدا به دادت برسد اگر تو این دبیرستان هم آتش بسوزانی. - چی گفتی ننه؟ - هیچی مگر من حرفی زدم؟! - نخير ... من بودم که حرف زدم. - پاشو برو پی کارت .... مگر روزنامه هایت را فروختی که آمدی ور دل من نشستی؟ ... - فخری صديقه یک نگاهی به دیگ غذا بیندازید .... پاشو گفتم .... روزنامه‌ها باد می‌کنند رو دستت ... آن وقت باید جواب داداش عباس‌ات را بدهی. فروش بلیط‌های شرکت واحد و روزنامه‌هایی که داداش عباس با پارتی بازی از آشناهایش برایم جور می‌کرد تمام روزهای تعطیل تابستان‌هایم را مثل خوره می.خورد. ساعت کار نداشتم. صبح زود و زل گرمای ظهر نمی شناخت. عرق ریزان و تشنه بی‌نا و توان می‌فروختمشان. صبح وقتی دسته های روزنامه را زیر بغل هایم می‌چپاندم به داشی‌های می‌ماندم که زیر بغل‌هایشان از عشق لاتی باز مانده است. - آهای مواظب باش زیر بغلت جر نخورد .... زیادی بازشان کردی. دندان به جگر می‌گذاشتم و جواب بچه پرروهای کوچه و محله را نمی دادم. تمام فکرم فروختن روزنامه ها تا دانه آخرش بود و پول خردهایی که غروب تو جیب‌هایم سر و صدا راه می انداختند. در هر خانه یا مغازه ای که روزنامه باید تحویل می‌دادم می ایستادم. از پله های جلو خانه یا مغازه بالا می‌رفتم. داد می‌زدم. روزنامه ای، پول را تحویل می‌گرفتم. به دو خودم را به کوچه یا محله بعد می‌رساندم. خیلی کم بودند آدم‌هایی که انعامی هم بدهند. - آهاااایی ... روزنامه ای ... آهاااای ی .... روزنامه ای . هیچ به نوشته های روزنامه‌هایی که می‌فروشی نگاهی می‌اندازی؟ - نه ... آخر کدام آدم عاقلی تو زل آفتاب موقع راه رفتن روزنامه می‌خواند. - یعنی تیترهاشان را هم نمی‌خوانی؟! - نه ... بخوانم که چه؟ همان نوشته کتابهای مدرسه را می‌خوانم بس است. - حیف نان ... حتما می‌ترسی چشم‌هایت خراب شوند؟ - آره ... زیر آفتاب که به نوشته زل نمی‌زنند. حیف نان تویی حرف دهانت را بفهم‌ها ... - عجب بچه پررویی .... من را بگو که دلم برای کی سوخته. گرما چنان سیم‌های مغزم را به هم می‌چسباند که اگر حوصله به خرج نمی‌دادم مثل گربه چنگ می‌انداختم به سر و سینه کسانی که نصیحتم می‌کردند. - برو ... برو . خدا روزیت را جای دیگری بدهد. - خودش میدهد، به تو مربوط نیست. مرد یک لحظه هاج و واج نگاهم می‌کند بعد فریاد می‌کشد - عجب گیری کرده ایم ها؟! ولش کن ، بابا گرما مخ‌اش را ریخته به هم. این را مرد قد کوتاه و شکم گنده ای که از کنارمان می‌گذشت گفت. برگشتم جوابش را بدهم که تو جمعیت گم شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂