🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 حرفهای حاج شیخ محمود نرمم کرد. از همان روز قرآن را با صوت خواندم ولی هیچ وقت حنجره ام آهنگ‌اش را عوض نکرد. تو دبیرستان خرد بود که پوست انداختم. آن هم چه پوست انداختنی. خیلی عوض شدم. نه این که شیطنت‌هایم را کنار بگذارم، نه. تحولی تو درونم ایجاد شد. یک تحول ریشه ای و عمیق. آقای فقهی در این تحول تأثیر زیادی داشت. دبیر ادبیات وقفه بود. خیلی با او جور بودم. حرف هایش را می‌فهمیدم. در حرف هایش ریز می‌شدم. سوال بود که تو مغزم چنگ می انداخت. می‌پرسیدم جواب می‌داد. روشن و ساده. هر روز بیشتر از روز گذشته به طبیعت انسانی که پر بود از رازهای عجیب پی می‌بردم. غذایی که آقای فقهی و دبیرستان حاج شیخ محمود به من می‌داد سالم و داغ بود. من هم خیلی گرسنه بودم. تندتند می‌خوردمش. انگار که از قحطی رسیده بودم. معلوم است که تو قحطی بودی .... آدم از مهدی پنج شای و قاسم گاوکش، مهدی موش،(از اراذل اوباش منطقه شاپور) تو محله شاپور و چهارراه معین السلطان و خیابان مهدی خانی چه آموزش می‌بیند؟ من دیگر آن آدم سابق نیستم. آن اسدالله شرور با آن شرارتش. می‌دانم اگر عوض نشوم کارم ساخته است. این حال را که خدا به من داده مجانی است. این آن چیزی است که باید مال خودم بکنم. حس می‌کردم در جایی که هیچ انتظار نداشتم ناگهان آیینه‌ای جلویم گذاشته بودند و من توی آینه داشتم خودم را می‌دیدم. اسدالله توی آینه هیچ شبیه اسدالله‌ای که با آن زندگی کرده بودم نبود. - هاااای اسدالله.... آهاااای.... اسدالله -بله؟ - کجایی پسر....؟ - همین‌جا....پیش شما آقا... - مطمئنی؟ - بله آقا.... مطمئنِ مطمئن... با آن موج عظیم چنان دیوانه وار از جا کنده شده بودم که دیگر خودم هم خودم را نمی‌شناختم. دوست هم نداشتم بشناسم. آدم تازه شده بودم تازه تازه آن روزها برایم کافی بود. بیشتر از کافی! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂