🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌دوم ساعت حدودا ۱۱ شب است. صدای زنگ تلفن بخش بگوش می‌رسه. پرستاری که گوشی را برداشته می‌گه، عزت الله نصاری؟ بله، همین بخش بستریه، اجازه بده ببینم بیداره. این وقت شب چه کسی سراغ مرا می‌گیره؟ روی تخت نشستم. پرستار اومد توی اتاق، : بیداری، تلفن با شما کار داره، انگاری از شهرستانه!!! از شهرستان؟ کسی نمی‌دونه من اینجا بستری هستم. یعنی کی می‌تونه باشه؟ به‌سرعت خودم را به میز پرستاری رسوندم و گوشی را برداشتم، ؛ الو : عززززززززتتتتتتت. صدای خواهر بزرگمه، چنان جیغی زد که صداش توی بخش پیچید. ؛ الو، الو، الو، اونطرف خط صدای دامادمون شنیده می‌شه. یه چیزهایی داره می‌گه. خواهرم غش کرده و دارند تلاش می‌کنند از کابین تلفن ببرندش بیرون. من هم مداوم الو الو می‌گم. : الو عزت، ننه زنده ای؟ خودتی؟ راستش را بگو چه اتفاقی برات افتاده، چرا نیومدی شیراز بستری بشی؟ صدای مادرم است. بغض تو گلوم پیچیده، نمی‌تونم درست حرف بزنم. تا اومدم به خودم مسلط بشم و جواب بدم دوباره صدای خواهرم اومد. : عزت، ارواح خاک بچه ها((برادرهام)) راستش را بگو، پات قطع شده، دستت، چشمت، راست بگو چه اتفاقی افتاده که نیومدی شیراز؟ ؛ به خدا هیچیم نیست فقط پام شکسته. : پس چرا مرخصت نمی‌کنند؟ آدرس بیمارستان را بده ما میاییم تهران خودمون مرخصت می‌کنیم. ؛ نمی‌خواد شما بیایید، خودم میام. باشه چشم خودم میام. مادرم با دعوا و داد وبیداد گوشی را از دست خواهرم درمیاره، : ننه توراخدا، جان ننه راستش را بگو، چرا اینهمه مدت بستری هستی؟ می‌گن از عید تا حالا توی بیمارستانی، نکنه جاییت را قطع کردن. ؛ نه بخدا، به جون ننه راست می‌گم. پاهام سالمه دست‌هام سالمه هیچیم نشده فقط یکی از پاهام شکسته. صدای گریه و شیون خواهر و مادرم منقلبم کرد. بدون توجه به اینکه خانم پرستار داره نگاهم می‌کنه، مثل ابر بهار اشک می‌ریزم. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده، دوست نداشتم بفهمه مجروح شدم حالا که فهمیده خیلی بد شده. مطمئنم از همین الان قلیون پشت قلیون تا صبح قلیون می‌کشه. خیلی تلاش می‌کنم دلداریش بدم هر چند که خودم هم حال خوشی ندارم. از غصه مادرم تا صبح خواب به چشمم نیومد. بعد از نماز صبح خوابیدم. صبحانه آوردن، ناهید خانم کمتر میاد سروقتم، این خیلی خوبه. ۳ تا از بچه ها از آبادان اومدن. انتظامات بیمارستان هم پشت سرشون وارد شد و بگو مگو می‌کنند. خانم سرپرستار هم اضافه شد. اونها می‌گن وقت ملاقات نیست باید بروید بیرون. اینها می‌گن ما از آبادان اومدیم، الان هم فقط یکساعت می‌بینیمش و می‌ریم. سعید یازع (( یکی از قدیمیترین دوست‌هام. از کلاس چهارم دبستان با هم دوست شدیم. همسایه هستیم. بعد از شروع جنگ هم تقریبا همه جا با هم بودیم. سال ۶۲ با خواهرم ازدواج کرد)) جاسم بنی رشید، همونی که دقایق اول مرا بغل کرد و سوار آمبولانس کرد. مهدی یازع، یه جوان خیلی خوب و دوست داشتنی با یه ویژگی بسیار بد. کنترل دست و پاش را نداره، همینجوری بی‌هوا دستش را تکون می‌ده، قدم برمی‌داره ووو اصلا حواسش نیست که ممکنه دستش به چیزی یا جایی بخوره یا اینکه کسی را لگد کنه یا..... در این مورد خاطرات زیادی برامون درست کرده. به سرپرستار اصرار کردم لااقل اجازه بده یکی شون بعنوان همراه کنارم باشه، قبول کرد. حالا که سرپرستار و مامور انتظامات قبول کردن، این سه تا، سر اینکه کدومشون کنارم بمونن باهم دعواشون شده. بهشون پیشنهاد کردم، اول سعید بمونه و اون دونفر بروند اطراف بیمارستان قدم بزنند بعد شیفت عوض کنند. سعید کنارم نشست و شروع به گزارش کرد. اینجوری که می‌گه، وقتی بابام رفته بوده آبادان، خبر مجروحیت مرا می‌شنوه و آدرس بیمارستان را از بنیاد شهید می‌گیره. کوله پشتیِ مرا برمی‌داره و برمی‌گرده شیراز و از شیراز میاد تهران. بعد از اینکه مرا می‌بینه برمی‌گرده شیراز، همین رفت و برگشت و اینکه کوله پشتی ام را دیده بودن باعث شکِ مادرم می‌شه، همون‌موقع هم سعید میاد شیراز. مادرم وقتی می‌بینه سعید تنها اومده بیشتر مشکوک می‌شه و سئوال پیچ شون می‌کنه سعید هم طاقت نمیاره و لو میده که عزت زخمی شده. همون شبی که به من تلفن زدن تازه خبر مجروحیت مرا شنیده بودن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂