🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌هشتم فرهود اومد بیمارستان و بلیط پرواز به مقصد شیراز را تحویلم داد. قرار گذاشتیم جمعه عصر تهران باشم و فرهود مرا ببره فرودگاه. برگشتیم کرج و مراسم چهلم برگزار شد. جمعه عصر با فرهود رفتیم فرودگاه. بلیط را بنیاد شهید تهیه کرده مبلغ دوهزارتومان هم وجه نقد دادن. ساعت حدود ۱۰ شب هواپیما در فرودگاه شیراز به زمین نشست. مهماندار به مجروحین اطلاع داد باید صبر کنند تا آسانسور و بالابر برای سهولت پیاده شدن مجروحین از هواپیما بیاد. حدود یکساعت طول کشید تا پیاده شدیم، مثل زندانی ها با یه ماشین تحت الحفظ بردنمون به یه سالن بزرگ. اجازه نداریم از فرودگاه خارج بشیم. چند دقیقه ای گذشت تا یه نفر با دفتر و دستک اومد توی سالن و اطلاع داد ضمن اینکه باید آمارمون را ثبت کنه، باید به قرنطینه بریم و فردا صبح اگر دکتر اجازه داد می‌تونیم مرخص بشیم. طاقت ندارم باید همین امشب برم خونه. رفتم پیش آقایی که دفتر دستش گرفته، شناختمش، آقای شمشیری. چندین بار توی بنیاد شهید شیراز باهم روبرو شدیم، وقتی مرا دید با تعجب گفت، : آقوی نصاری، شما هم جبهه بودی؟ شما دیگه چرا؟ ؛ سلام. یعنی چی؟ چرا من نباید جبهه برم؟ : آقو، از خانواده شما دیگه نباید کسی به جبهه بره. ؛ شما فتوا میدی؟ : نه آقو منظورم اینه که شما سهمیه تون را دادید!!! ؛ مگه سهمیه بندیه؟ هر کسی باید وظیفه خودش را انجام بده. حالا این حرفها را ولش کن، یه وسیله ای چیزی پیدا کن من باید برم خونه مون، مادرم منتظره. : نه آقو نمیشه. باید اسمتون ثبت بشه فردا هم پزشک باید شما را ببینه. ؛ آقا جون بیش از ۳۰ روزه بستری هستم و ۳ روزه که از بیمارستان مرخص شدم و هیچ مشکلی ندارم. حتما امشب باید برم خونه، خودت که میدونی وضعیت مادر من چه جوریه، پس زحمت بکش هر جوری که می‌تونی مرا آزاد کن تا برم. یه آقایی کنارش ایستاده، با چشم و ابرو بهم فهموند که برای خارج کردن من آماده است. کشیدمش کنار، دوتا دانشجو هستن اومدن دنبال یکی از دوستاشون. او هم نمی‌خواد بره قرنطینه. یه فولکس قورباغه ای پشت درخت‌ها قایم کردن، در اون لحظات اینقدر دلم برای مادرم و آغوشش تنگ شده که عقلم کار نمی‌کنه. این روزها اوج فعالیت های تروریستی منافقین است و رزمنده ها هدف اصلی اونها. هیچ فکر نکردم دونفر جوان غریبه که وارد محوطه ممنوعه فرودگاه شدن و بدون هیچ آشنایی قبلی می‌خواهند یه مجروح را از فرودگاه خارج کنند، خیلی احتمال داره جزو تروریستها باشند، سوار شدم. یه مجروح دیگه هم کنارم نشست. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم وارد یه خیابان بسیار تاریک و طولانی شدیم، یهویی ترس برم داشت. نیمه های شب، دوتا جوان غریبه، منم که مجروح و داغون هیچکس هم نفهمید من از فرودگاه خارج شدم، اگر اینها منافق باشن چی میشه؟ آروم‌ و سریع یکی از عصاهام را گذاشتم روی پا و آماده دفاع از خود شدم. به فلکه ولیعصر که رسیدیم خیالم راحت شد و تشکر کردم و برای اینکه از این ترس نجات پیدا کنم، تقاضا کردم پیاده ام کنند، قبول نکردن، خیلی اصرار دارند که تا خونه همراهیم کنند. هزار خواهش و التماس کردم فایده ای نداره قبول نمی‌کنند ناچارا آدرس را که سعید یازع روی کاغذ برام نوشته بود بهشون دادم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂