🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ - دارم دیوانه می‌شوم ... داش اسدالله و این همه سکوت. الان است که لیچار بارم کنند ... تا حالا اجازه نداده بودم کسی بیشتر از دهانش حرف بارم کند. - حالا دیگر فرق می‌کند ... تو زندانی هستی و آنها زندان بان .... آن هم چه زندان بانی ... ساواکی ... یک عالمه دوره دیده ... مطمئن باش جودو هم کار کرده‌اند.... می‌گویی نه، امتحان کن .... - زکی! عجب قاضی ای ... عوض آن که جدامان کند. دعوامان می اندازد. سکوت خواب آلودی تو فضای بسته فولکس پرشده بود. سرم به دوران افتاده بود. پلک هایم را به زور رو هم فشردم. شکل‌های عجیب و غریب جلو نگاهم صف کشیدند. یکهو ماشین سر جایش میخکوب شده باشد با سر کوبیده شدم به گرده راننده. هوار راننده بلند شد. یکی از مامورها سرش فریاد کشید: - خفه شو... با این ترمز گرفتن ات ..... بعد چنگ انداخت به لباسم و کشید به طرف خودش. فهمیدم که آخر راه است و رسیده ایم. پیاده شدم. سرگیجه امانم را بریده بود. رو پا بند نبودم، ولی نگذاشتم مامورها چیزی بفهمند. نمی‌خواستم فکر کنند ترسیده ام. شنیده بودم بیشتر اذیت می‌کنند. سیخ شدم روپاهایم. چشمهایم از تب می‌سوخت. باور کردنی نبود، زندان پر از زندانی بود. سلول ها و بندها پر بودند. جا برای ما که جزو آخرین نفرها بودیم نبود. تو حیاط چادر زده بودند. عین الله آشتیانی را دیدم که هل‌اش می‌دادند توی یکی از چادرها. مرد بیچاره عینهو خودم بهت زده بود. مثل گونی شنی هل‌ام دادند تو اولین چادر خالی. از همه جا صدا شنیده می‌شد. نعره و خنده و گریه قاتی هم شده بود. انگار داشتند سرود جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را تمرین می‌کردند. شوخی نیست ... جشن‌های ۲۵۰۰ ساله نشانه قدرت شاه ایران است. ... نباید فضای جشن که پر از اجنبی است مسموم شود. - زکی! ... این همه خرج کرده‌اند که جلو خارجی‌ها پز بدهند. - راست می‌گویند حلبی آبادها را سروسامان دهند. - اگر قرار بود حلبی آبادها سروسامان پیدا کنند الان من و تو اینجا نبودیم. - چه می‌دانم حتما تو راست می‌گویی. زانوهایم را تو بغل فشردم و زل زدم به درز در چادر نگهبان‌ها. جلو چادرها نگهبانی می‌دادند. صدای قدم‌هایشان مثل سوهان آهن مغز آدم را می سایید. - با تو هستم ... به چی فکر می‌کنی؟ ... پاشو دنبالم بیا. نگاه کردم به صورت نگهبان. پر از چین و چروک بود. هیچ با جوانی‌اش جور در نمی آمد. بی حرف به دنبالش راه افتادم. نورافکن‌ها حیاط پر از چادر را مثل روز روشن کرده بود. صداها خفه به گوش می‌رسید. بیشتر به ناله نیمه شب می‌ماندند. همراه نگهبان داخل اتاقی شدم. دور تا دور اتاق را کمدآهنی چیده بودند. - بگیر ... لباس‌هایت را در آور و این‌ها را بپوش. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂