🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ در زندان، در همان دقایق اول باید خودی نشان بدهی؛ و اگر نه کارت زار است. از رو نرفت. رو زانوهایم نشستم. صدای قلنج زانوهایم سکوت را شکست. به فکرم رسید نکند احساس خطر کرده باشد. شنیده بودم زندانی‌های سیاسی تا زیر و بالای اطرافیانشان را نفهمند طرح دوستی نمی‌ریزند. - خیالت جمع مثل خودت بی‌گناه هستم. من را امروز دستگیر کرده اند ... سر هیچ ... به خاطر چند جلد کتاب. انگار قصد نداری حرف بزنی ... نزن ... خوابم می آید ... با اجازه. پلک هایم را رو هم فشردم. دردی تو سرم پیچید؛ ولی خواب به سراغم نیامد. کی می‌توانست با صدای ناله و گریه و جیغ کسانی که زیر شکنجه بودند بخوابد! چند روز گذشت، تا فهمیدم مردی که با او هم سلولی هستم علی میهن دوست یا همان علی عقیدتی است. وقتی از جلو سلول‌های زندان برای بازجویی می‌گذشتم اسم‌اش را شنیدم. سراغش را می‌گرفتند. حالش را می‌پرسیدند. از نیروهای خودش بودند. جوابشان را نمی‌دادم. برایم پرونده می‌شد. این را نگهبان بیخ گوشم گفته بود. انگار فهمیده بود تازه کار هستم. علی عقیدتی تئوریسین عقیدتی سازمان مجاهدین خلق بود. مغز عقیدتی و متفکر ایدئولوژی آن زمان سازمان. سر قرار گرفته بودندش. محل قرارشان شناسایی شده و لو رفته بود. به دنبال این بود که بفهمد چه کسی محل را لو داده. زنگ خطری برای همه سازمان بود. همه اش با خودش حرف می‌زد. زیرلبی و خفه. من را به حساب نمی آورد. نگاهش مات بود و احتیاط آمیز‌. فکر می‌کرد نفوذی باشم. حرصم درآمده بود. مانده بودم چه طور حالی اش کنم. بعد از این که من را از بازجویی بر می‌گرداندند؛ او را می‌بردند. موقع برگشت داغان بود. نمی‌گذاشت دست به او بزنم. همچنان به من شک داشت. به او حق می‌دادم، رو صورت من حتی رد کشیده‌ای هم نبود. اگر نفوذی نبودی رو دست نمی‌بردند و رو دست نمی آوردندت. - حق داری .... ولی خدا شاهد است که من هیچ ارتباطی با آنها ندارم ... شنیدم این همه زندانی فقط برای حفظ امنیت در جشن‌های ۲۵۰۰ ساله است ... چند روز دیگر آزاد می‌شویم .... - دیدی نفوذی هستی .... این اطلاعات را به همه کس نمی‌دهند. - هر طور می‌خواهی فکر کن ... من فقط اسدالله خالدی هستم ..... مهندس وزارت کشاورزی ... تو آلمان درس خوانده ام. ... بیشتر از این نمی گویم ... آشتیانی دو روز بیشتر در زندان اوین نماند. بازجویی که بازجویی‌اش کرده بود آشنا درآمده بود. از بچه های سرپل امیر بهادر بود. همان جایی که ما سنگکی داشتیم. برای من کاری نکرد. من ماندم تا بیشتر آب خنک بخورم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂