🍂
خورشید مجنون ۱۴
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 تا سنگر دکل حدود صدو پنجاه متر فاصله بود. به طرف سنگر دکل رفتم. در ابتدای جاده دکل مسئول بهداری. سیدهانی را دیدم. فقط از او پرسیدم ه غلام پور را دیده ای؟؟ اين سؤال بدون مقدمه و احوال پرسی بود و برای آنها نامنتظره، چون تا به حال پیش نیامده بود برادرانی مثل کریم هویزه که در آن زمان رئیس ستاد تیپ ۸۵ موسی بن جعفر (ع) بود و امیرجانی یا سیدهانی را ببینم و با آنها احوال پرسی نکنم. میخواستم به طرف دکل حرکت کنم که هواپیمای دشمن تانک خودی و جیپ استیشنی را که کریم هویزه و امیرجانی داخل آن بودند هدف قرار داد. به سنگر دکل رسیدم. غلام پور پای تلفن و بی سیم بود. اصلا حال خوبی نداشت. در این چند سال هیچ وقت حال غلام پور را به این بدی ندیده بودم. طوری نگاه می کرد که هرکس او را میدید از دیدن چهره اش گریه اش می گرفت. دلم شکست جرئت نداشتم سراغ علی را از او بگیرم. از پاسخ او می ترسیدم. بالاخره با ترس و نگرانی پرسیدم "حاج احمد، علی چه شد؟" سخت جوابم را داد:" علی آنجا ماند. نمیدانم چه شد. هرچه اصرار کردم نیامد. ابتدا آمد و بنا شد با هم عقب تر بیاییم، اما بعد پشیمان شد و گفت شما بروید من بعد از شما حرکت میکنم.
غلام پور حال خوبی نداشت. در حال صحبت بودیم که یک نفر وارد سنگر شد و گفت "هویزه و امیرجانی شهید شدند؟"
من و حاج احمد بهت زده به هم
نگاه کردیم.
غلامپور پرسید:"خندق چه شد؟"
هنوز در دژ مقاومت داریم. اما با این وضع یعنی سقوط جزایر و جاده سیدالشهدا و احتمالاً جاده بدر، کار خندق هم تمام است.
- حیدرپور چه شد؟
- به حیدرپور گفته ام همان جا باشد تا برگردم. از احمد غلام پور پرسیدم:"من برای کسب تکلیف آمده ام! بالاخره چه کارکنم؟» برای غلام پور سخت بود به من بگوید عقب نشینی کنید. احمد را که با آن حال دیدم واقعاً به حالش گریه ام گرفت. غلام پور مرد بزرگ و فرمانده لایقی بود. آن روز برای ایشان در جایگاه فرمانده قرارگاه کربلا روز سختی بود. چند نفر از برادران چون حاج نعیم الهایی کنار ایشان بودند. به بچه ها سپردم مواظب حاج احمد باشند. موقع حرکت باز از حاج احمد پرسیدم: «بالاخره چه کار کنم؟» احساس کردم دلش نمی آید و زبانش نمی چرخد که بگوید عقب نشینی کنید. گفت: "شما خودت فرمانده هستی! تصمیم بگیر." سوار ماشین شدم و حرکت کردم. از آنجا که تانک و خودرویی روی چهارراه همت در حال سوختن، بودند از دکل بلال به صورت میان بر به طرف سیل بند شرقی هور رفتم. با سرعت به طرف شط علی و از آنجا به طرف خندق رفتم.
حدود ساعت سه بعداز ظهر به پد خندق رسیدم. روی جاده نزدیک پد خندق آتش شدید بود. جیپ و همین طور خودمان از گل ولای پوشیده شده بودیم، اما گلوله و ترکش نمی خوردیم. به حیدرپور رسیدم. نگاهی به من کرد و گفت: «دلت نیامد ما تنها بگذاری
بعد پرسید: «بالاخره چه شد؟» او را کنار کشیدم و آهسته گفتم آن طرف کار تمام شده است! اینجا هم دیگر نمی شود ماند! یعنی نمی شود مقاومت کرد الان وظیفه داریم نیروها را سالم از منطقه خارج کنیم. قطعاً دشمن طی امروز بعد از ظهر تا فردا جاده های چپ و راست خندق را می بندد آن وقت نیروها حتماً شهید یا اسیر می شوند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂