🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۸۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
با نگاه به جستجوی جایی برای استراحت گشتم. چرتی کوتاه میتوانست سر پا نگاه داردم. چند شب گذشته را پلک رو پلک نگذاشته بودم. همه اش از هیجانی بود که در وجودم میجوشید. چشمم افتاد به ته سالن. زمین مثل کف دست پاک بود. از خشکی زمین نمیترسیدم. نگاهها بود که میترساندم. در گرگان در شاه مزرعه موقعی که مدیر عامل مزرعه نمونه ارتش
بودم شب تا صبح را با چشم باز کنار نهر خوابیده بودم. نگهبان موشهایی بودم که نهرها را سوراخ میکردند. چکمه به پا فانوس به دست. منافقین نگذاشتند زیاد دوام بیاورم. با یک توطئه مزرعه را آتش زدند و قصد جانم را کردند. من مانع دست درازیشان به بیت المال شده بودم. از وقتی مسئولیت آنجا را گرفته بودم نظارت مستقیم روی محصول شش هزار هکتار زمین را داشتم. سخت بود مفت خوری را کنار بگذارند. چیزی که شاه برایشان به ارث گذاشته بود. چند شب را مثل فراریها در خانه روستاییها ماندم. جانم در امان نبود. باید به تهران برمیگشتم. به دستور سرهنگ رحیمی برم گرداندند.
مدتی دراز منتظر ماندیم تا صدایمان زدند.
- بسم الله ! تمام شد.
همه چشمها مشتاقانه به فرمانده بود. خاموش نگاهمان میکرد. گویی کلماتی را در حافظه جستجو میکرد. صدای موتور ماشین سنگین شنیده شد. دو دستگاه آیفا جلو در ساختمان ترمز کردند.
- با اینها میبرندمانها. دقیق شدم به آیفاها .... انگار از جنگ جهانی دوم به ارث مانده بودند. آفتاب جنوب، رنگشان را سوزانده بود. فرمانده اسمها را یکی یکی خواند. واحدهایمان از قبل مشخص بود. فقط بلند میشدیم و شهیدی میگفتیم و مینشستیم. وقتی از جا کنده شدم و فریاد زدم شهید، چشمان فرمانده گرد شد. انگار اولین باری بود که پیرمردی را میان آن همه جوان میدید.
۵۱ سال که سنی نیست .... به سفیدی موهایم نگاه نکنید. یکهو سالن از خنده منفجر شد. هر کس چیزی گفت جز فرمانده که همان طور نگاهم میکرد. برایش شانه بالا انداختم. بقیه اسمها را خواند. آسمان رنگ چرک به خود گرفته بود که آیفاها را روشن کردند. آماده رفتن شدیم. ساکها و کوله ها دوباره رو شانه ها افتادند. پچ پچ ها بلند و بلندتر شدند. چشمها به دنبال اسلحه بود
- پس اسلحه چه میشود؟ ... مگر نمیرویم خط ؟ ....
- خدا می داند... شاید اصلا خطی در کار نباشد....از اینجا تا خطخیلی راه است .... ما هنوز تو اندیمشک هستیم.
- عجب پس به این زودی خط را نمیبینیم ... همه ابهت جنگ به
خط است.
حرف جوان ترها من را نیز نگران کرده بود. رفته بودم تو خط مقدم بجنگم. جنگ را فقط در آنجا میدیدم. اگر قرار بود در پشت جبهه خدمت میکردم، دست به دامن سرهنگ رحیمی نمیشدم. نوشتن نامه برای چهام بود. یکهو احساس کردم تمام ساختمان هوار شد روسرم. خستگی راه دوباره به تنام نشست.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂