🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 حدود دو ماه و نیم از شروع جنگ گذشته بود که اتوبوسهای شرکت واحد از شیراز تجهیزات پزشکی به منطقه آوردند. از طرف فرمانداری دستور دادند هرچه زن و بچه هست باید سوار این ماشینها شده و از شهر بروند. ماندن مردها در شهر بلامانع بود. خلاصه با اصرار پدر و برادرم پذیرفتیم که از شهر برویم. خاطرم هست که با عصبانیت به پدرم گفتم: «خیلی خب، باشه! یک هفته که بیشتر طول نمیکشه، ما یک هفته دیگر برمیگردیم.» اصلا برای ما قابل بارو نبود که جنگ هشت سال طول بکشد. پدرم تأکید کرده بود که به خانه عمهمان در جیرفت برویم. می گفت وقتی آنجا باشید احساس آرامش و امنیت دارم.
من به گمان اینکه یک هفته میخواهم بروم مهمانی، وسایل مربوط به مهمانی و لباسهای مهمانی ام را به همراه یک پتوی مسافرتی برداشتم. با خودم میگفتم یک هفته میخواهیم برویم آنجا و زود برمیگردیم. سوار بر اتوبوسهای شرکت واحد شدیم. پدر و برادرم ما را راهی کردند. الان که این خاطرات را مرور میکنم خیلی سخت خودم را کنترل کرده ام. (با گریه)
آن روزها با اتفاقات بدی مواجه شدیم. اولین جایی که رسیدیم بهبهان بود. اتوبوس نگه داشت تا مسافران کمی استراحت کنند. آنجا با ما برخورد خوبی نداشتند. البته حق هم داشتند. زیرا این عزیزان در موقعیت ما نبودند و نگاهشان به ما اینگونه بود که ما فرار کرده ایم و سنگر را نگه نداشته ایم. در صورتی که تمام افراد داخل اتوبوس شامل زن و دختران و پسران خردسال بودند. دو برادر کوچک من که اصلا قصد نداشتند همراه ما بیایند با زور کتک سوار بر ماشین شده بودند.
چند شهر دیگر هم توقف کردیم تا به شیراز رسیدیم. در شیراز از اتوبوسها پیاده شدیم. در آنجا هم برخورد خوبی با ما نشد. افرادی که ما را میدیدند، با کنایه حرف میزدند و از دست ما ناراحت بودند که چرا مقابل دشمن شهر را خالی کرده ایم؟ خوابگاهی را برای ما در نظر گرفته بودند و ما در آنجا مستقر شدیم. هنگام خرید از فروشگاهها باز برخورد مناسبی با ما نمیشد. آنها به ما میگفتند شماها ترسو بودید و مقابل دشمن مقاومت نکردید. همانطور که گفتم من به آنها حق میدادم، چون آنها در آن شرایط جنگی (که ما تجربه کردیم) قرار نداشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂