بلاخره به سراغ برادر زال رفتم؛ و خدا شاهد است که تا چشمش به من افتاد، از جا بلند شد، و محکم دست داد؛ ماشاالله به قدری زور داشت و قوی بود که اشک از چشمانم جاری شد؛ تازه من لر با غیرتی بودم و خودم را محکم نگه داشته بودم. خودش هم متوجه اذیت شدن من شد، اما به رو نیاورد.
سپس پرسید مشکلت چیست؟
من هم کارت شناسایی جبهه و برگ مرخصیهایی را که از قبل داشتم، نشانش دادم.
همچنین حکم فرمانده گروهانی و فرماندهی ادوات را هم جلوی برادر زال گذاشتم.
که گفت:« شیر پیا تو مرد جنگ هستی و ارشد ما؛ کی اعزامت کرده اینجا؟؟؟
البته عیبی نداره، قرار شده بیای اینجا تا من ببوسمت».
و بعد مرا با خود به سر کلاس برد؛ نمیدانستم میخواهد چهکار کند؛ همه هم فکر میکردن شهید زال میخواهد بنده را تنبیه کند؛ ولی این شهید بزرگوار به مربیِ حاضر اعلام کرد که کلاس را اماده کن تا استاد ناصری صحبت کند.
من سرم را پایین انداخته بودم، و با خود میگفتم: «خدایا تواضع تا کجا؟، من رو بگو که فکر کردم الان سینه خیز می برتم.»
ولی شهید زال تا فهمید که من رزمنده هستم و از خط مقدم آمدهام و اشتباهاً از نجف اباد اعزامم کردهاند، اولاً که در درون، به خود میپیچید که چرا این اتفاق افتاده و یک نیروی سابقهدار و رزمنده را به آموزش اعزام نموده اند.
دوم اینکه به من بسیار عزت گذاشت و گفت:« برادران! همه بنشینید تا از خاطرات برادر ناصری بهرهمند شویم».
من هم آدم کم رویی بودم ولی شهدا کمکم کردند. در جمع یک گردان سختم بود که صحبت کنم اما چون برادر یوسفپور امر کرده بود، قوت قلب گرفتم و شروع کردم از خاطراتی که با شهید چمران، شهید غیور اصلی و شهید علی هاشمی سردار هور، داشتم و همچنین سقوط سوسنگرد، درگیریهای جنگ تن بتن داخل شهر و باز پسگیری آن، و نیز از هویزه و شهید حسین علم الهدیٰ، گفتم؛ ولی باور کنید این اولین باری بود که من میکرفون به دست گرفته بودم؛ سردار شهید زال یوسفپور باعث شد تا بندهٔ حقیر از آن تاریخ به بعد جرأت پشت تریبون رفتن را پیدا کنم و این یادگاری از ایشان برای من ماندگار شد؛ و اگر امروز بعنوان یک راوی در محافل و دانشگاه و یا بین مردم خاطره میگویم از برکات خون شهدای والامقام، بخصوص سردار با مرام شهید زال است.
#قسمتدوم
عزیز ناصری پیدنی
@defae_moghadas