🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ بازیهای ما در خرمشهر، فوتبال گل یا پوچ و شطرنج بود. تابستانها با محله های دیگر مسابقه شطرنج می‌گذاشتیم. تیم شش هفت نفری بودیم که شطرنجمان خوب بود. سر کوچه یا روی پله در خانه، توی سایه می نشستیم و شطرنج بازی می‌کردیم. روزی یکی از بچه ها آمد و گفت: «جایی هست که پینگ پنگ و شطرنج و والیبال دارد، چای و آب یخ هم می‌دهند، برویم آنجا.» او ما را به حزب پان ایرانیست برد. مرکز اصلی فعالیتهای حزب در خرمشهر بود. رهبر حزب پان ایرانیست، محسن پزشکپور، از خرمشهر کاندیدا می‌شد و چند دوره به مجلس شورای ملی رفت. سه چهار نفر شدیم و رفتیم وارد ساختمان حزب شدیم. یکی پرسید: آقایان اینجا چه کار دارید؟ گفتیم می خواهیم با حزبتان آشنا شویم. خوشش آمد و با ما صحبت کرد. حواسمان به حرف‌هایش نبود پرسید: «آقایان سؤالی ندارید؟» گفتیم آقا اینجا شطرنج هم می‌شود بازی کرد؟ گفت: بله بله بفرمایید، میزهای شطرنج اتاق بغلی است. رفتیم نشستیم. از ما با چای و میوه پذیرایی کردند. گفتند هر وقت خواستید می توانید بیایید اینجا بازی کنید. آنجا پاتوق ما شد. در همین رفتن‌ها آنها روی ما کار می‌کردند. ما هم برای اینکه خودمان را از‌تک و تو نیندازیم حرف‌هایی می‌زدیم و سؤالهایی می‌پرسیدیم. کم کم مقداری به حزب حساس شدیم و بحث هایشان را دنبال کردیم. به طور مثال، آرم حزب بین دو خط موازی یک خط مخالف وسطش بود. می پرسیدیم معنی آرمتان چیست؟ می‌گفتند ما می‌گوییم عدالت و این یعنی عدالت وجود ندارد. آن سال‌ها مصادف با اعلام استقلال بحرین بود. اعضای آن حزب هر روز در ملامت این واقعه بحث می‌کردند. روزنامه ای داشتند به نام خاک و خون این روزنامه را به آنجا می آوردند و می‌خواندم. بدون هدف علاقه مند شدم. زیاد سؤال می‌کردم. پس از مدتی مسئول حزب به من گفت: «شما می‌توانید از خط کتابخانه ما هم استفاده کنید.» با توجه به شلوغی خانه، علاوه بر کتاب، درس‌هایم را هم آنجا می‌خواندم. دانشجویی به نام معصومی مسئول شاخه جوانان حزب بود. بچه تهران بود و پدرش در خرمشهر کار می‌کرد. یک روز به من پیشنهاد داد مسئول کتابخانه شوم. برایم جالب بود. اسم مسئول مرا قلقلک داد، بلافاصله پذیرفتم. کلید کتابخانه را داد و گفت: «هرکس کتاب خواست بده، رفقایت را هم بیاور.» در هفته یک نفر هم نمی‌آمد کتاب بگیرد ولی برای خودم خوب بود؛ چون کتاب می‌خواندم. کتابهای جنایی زیاد دوست داشتم. کتابهای ماجراهای مایک هامر را می‌خواندم. کارآگاهی بود که گروههای گانگستری را نابود می‌کرد. پس از آن کم کم به شاهنامه و حافظ و به طور کلی ادبیات بیشتر علاقه مند شدم. شاید صد شعر و کتاب آنجا خواندم. مدتی که گذشت مسئول حزب گفت: «یک نفر می خواهیم که روزنامه خاک و خون را توزیع کند، حاضری این کار را بکنی؟» گفتم «پول می‌دهی؟» مبلغی تعیین کرد و گفت: یک موتور هم می‌دهیم. موتور؟! دوچرخه هم نداشتم. حالا صاحب موتور می‌شدم. گفتم: می توانم شبها به خانه ببرم؟ گفت: آره، مشکلی ندارد، پول بنزینش را هم می‌دهیم. بیشتر علاقه مند شدم. موتورگازی بود. بعد از ظهرها روزنامه خاک و خون را پخش می‌کردم. فکر می‌کنم هفته ای بیست و پنج ریال می دادند. کتاب و روزنامه می خواندم، هم درآمدی داشتم. برایم خوب بود. هم نزدیک امتحانات سال هفتم بود. مسئول حزب گفت: «شورای حزب شما را به عنوان مسئول شاخه دانش آموزی منصوب کردند.» چندماهه رشد خوبی کردم. می‌گفتند شب‌ها هم باید بروی شعار نویسی کنی. مواظب باش. پلیس ببیند می‌گیرد. روی دیوار می نوشتم عدالت اجتماعی و آرم حزب را زیرش کلیشه می‌کردم. می نوشتم، نه چپ نه راست، راه ناسیونالیسم ملت ایران. شعارهایی هم در مورد محرومین می‌نوشتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂