🍂
پشت تپههای ماهور - ۳۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل پنجم
ده پانزده روزی به همان منوال گذشت. برنامه روزانه شان همان یک وعده غذا و یک ساعت هواخوری بود. در این مدت دور کل پادگان را حصار کشیدند. سیم خادارهای چند لایه حلقوی که سه متری عرضش بود و دومتر ارتفاع داشت. دور تک تک ساختمانها هم سیم خاردار رشته ای کشیدند تا از هم جدا شوند.
در کل، به چهار «قاطع» تقسیم کردند که هر قاطع سه تا «قاع» یا سلول داشت. من در قاطع یک قاع سه بودم. برای هر قاطع - که ٤٥٠ نفر میشدیم؛ کنار دست شویی ها ساختمانی با سیمان بلوکه کرده بودند، شبیه حمام. فرماندهی و بهداری و آشپزخانه همه قاطعها به فاصله کمی از هم در انتهای محوطه بودند. تعداد برجکها هم ده تایی اضافه شده بود. با پروژکتورهای بسیار قوی و نورانی نورشان در سه جهت می تابید و شبها محوطه را مثل روز روشن میکرد.
تعداد شپشهایی که بین موها و تنمان جولان میدادند، روز به روز بیشتر میشد. پوستمان قرمز میشد و به شدت میخارید. بیشتر روز با خودمان درگیر بودیم. پشت همدیگر را میخاریدیم و شپشهای سرمان را تمیز میکردیم. جای خارشها، زخم میشد و می سوخت.
یک بار پودر سفیدی آوردند برای از بین بردن شپشها. پودر کم بود. برای اینکه به همه برسد؛ آن را توی سطل آب ریختند و چند قطره ای روی لباس هایمان پاشیدند اما افاقه نکرد. پیراهن و شلوارمان پلاسیده شده و بوی گند میداد. گاهی از بوی عرق خودم حالم به هم میخورد.
خوابیدن روی زمین سیمانی و نمدار باعث شده بود استخوان هایم درد بگیرد. شب ها هم چیزی نداشتیم زیر سرمان بگذاریم. یکی دونفر از بچه ها پاره آجری گیر آورده بودند و موقع خوابیدن زیر سرشان میگذاشتند. تحمل آن شرایط واقعاً برای مان سخت بود. جان به لب شده بودیم. کم کم صدای اعتراض بچه ها بلند شد.
در آهنی سلول قیرویژی کرد و باز شد. دو گونی بزرگ جلوی در بود. با دیدن آنها تعجب کردیم فرامرز تندی از جایش بلند شد و جلوتر رفت. در مقابل توضیحات افسر عراقی، سری تکان داد و به تقلید از سربازها گفت: «نعم سیدی!»
گونیها را تحویل گرفت و کشان کشان آوردشان داخل. سه نفر از نوچه هایش فرز پریدند و کمکش کردند. عراقیها که رفتند، رو به ما کرد و گفت: برادرهای عزیز یک خبر خوب براتون دارم.
زیر پیراهن چرک و پاره اش را با نوک انگشتانش گرفت و گفت: الحمدا...
میخوایم از دست این لباسهای پاره پوره راحت بشیم.
موقع گفتن این حرف لبهایش مثل آدامس کش آمد و دندانهای زردش نمایان شد. یکی از وسط جمعیت بلند شد و گفت: «برای سلامتی رزمنده ها و عافیت خودمون صلوات!».
صلوات بلندی فرستادیم و زیر پیراهنهای پلاسیده را از تن مان در آوردیم. در آن هوای گرم کمتر کسی پیراهن نظامی تنش بود.
گونیها را باز کردند و نفری یک دست لباس بهمان دادند. آن هم چه لباسی! یک زیرپوش و یک شورت بلند شبیه شلوارک. جز همان دوتا، چیز دیگری توی گونی ها نبود.
خنده مان گرفته بود. یک جورهایی از هم خجالت میکشیدیم که آن شورت ها را بپوشیم چاره ای نبود. شلوارهای توی تنمان جای سالم نداشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂