گزارش به خاک هویزه ۳۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 درگیری با دشمن به اوج خود رسیده بود و خاکریزی که ما پشت آن به زمین چسبیده بودیم داشت کم کم خلوت و خلوت تر می شد.
عده ای مجروح و عده ای نیز شهید شده بودند. کم کم عقب نشینی شروع شد. دیگر جای ماندن نبود. در میان ما یک روحانی اهل لبنان نیز بود که ما به او "شیخ ماجد" میگفتیم. امام جماعت ما در سپاه هویزه بود. او نیز مثل یک پاسدار ایرانی و هویزه ای با دشمن میجنگید.
همین طور که داشتیم عقب نشینی میکردیم پیر مرد کوری را دیدم. پسر خردسالش دست او را میکشید و به این طرف و آن طرف می برد. هر دو مضطرب و سرگردان بودند و راهشان را گم کرده بودند. به آن دو نزدیک شدم و با زبان عربی به آنها گفتم کجا میخواهید بروید؟!آنقدر هول شده بودند و نمیتوانستند جواب بدهند و حتى نمی دانستند که میخواهند کجا بروند. پیرمرد و بچه اش را راهنمایی کردم تا خود را به لب رودخانه برسانند و از آنجا جانشان را نجات دهند.
عده ما خیلی کم شده بود و کل مدافعان در آن خط و حدود ۳۰ نفر بود که اغلب هم فشنگهایشان تمام یا تفنگهایشان
خراب شده بود. ظهر گذشته بود و فکر میکنم ساعت حدود سه یا چهار عصر شده بود. در این هنگام سربازان عراقی را دیدیم که دارند به طرف ما میآیند.
دشمن پیاده نظامش را به حرکت درآورده بود. سربازان دشمن در حالی که نعره میکشیدند، رگبار میزدند و ما هم با اندک فشنگهای باقی مانده ای که داشتیم در مقابل چندین رگبار آنها با یک یا دو تیر پاسخشان را میدادیم. عراقیها می خواستند کاری کنند تا فشنگهای ما تمام شود و بعد با خیال راحت سربازانشان را برای تسخیر شهر اعزام کنند. ما موفق شدیم چند سرباز دشمن را به هلاکت برسانیم. با صدای بلند و به زبان عربی به آنها می گفتیم
- تعال تعال... تعال تعال! یعنی بیا ... بیا! تا دشمن به طرف صدا می آمد با تیر او را می زدیم و از پا در می آوردیم. اما شمار سربازان به اندازه ای زیاد بود که تأثیری در پیشروی دشمن به سوی شهر نداشت.
از روز قبل من در ژاندارمری سوسنگرد یک نارنجک انداز پیــدا کرده بودم که آن را با خود به همراه داشتم. با همین وسیله توانستم چند سرباز دشمن را به هلاکت برسانم. نارنجک های تخم مرغی به میان سربازان دشمن می افتاد و دو، سه نفر از آنها را ناکار میکرد، یا به درک می فرستاد.
در میان ما یک تیربارچی زرنگی بود که موهای سرش را زده بود و مثل یک عقاب تیز چنگ هوشیار میجنگید. شیری بود! از بچه هــای سپاه تبریز بود. از آن ترک های غیور و وطن پرست مسلمان. مــن کنارش بودم. دشمن به شدت روی ما آتش می ریخت. در میان انبوه آتش، ما برای لحظه ای سرمان را از پشت خاکریز بالا می آوردیم و وقتی عده ای از سربازان دشمن را شناسایی می کردیم به تیربارچی می گفتیم که بلند شود و روی سربازان عراقی رگبار ببندد.
کالیبر ۵۰ دشمن با تیر تراش لبه خاکریز ما را درو می کردند. در همین حین تیربارچی بلند شد و رگباری بست اما بلافاصله روی مسلسلش سجده کرده و خون از سر و پیشانی اش به اطراف فواره زد. لوله تیربار ژ سه داغ بود و وقتی خون گرم او روی لوله ریخت بــا چشمان خودم دیدم که خون به جوش آمد! صحنه عجیبی بود. آن پاسدار تبریزی کنارم روی زمین افتاد و مغزش متلاشی شده بود. او را بلند کردم و کنار دیواره خاکریز گذاشتم و تیربار آلوده به خون او را به دست گرفتم. آنقدر تیربار داغ بود که کف دستم جلز و ولز کرد و سوخت. پوست دستم به لوله داغ اسلحه چسبید. بلافاصله و با هراس تیربار را روی زمین انداختم. کف دستم به شدت می سوخت. کریم کریمی تبار بغل دستم نشسته بود. رضا پیرزاد و غفار درویشی هم کنارم بودند. در این وقت کریم فریاد زد:
- يونس
پشت گردنم تیر کشید فکر کردم بلایی سرش آمده است. با دستپاچگی گفتم:
- ها چه شده؟
کریم با هراس و اضطراب گفت:
نگاه کن! ما فقط هفت نفر مانده ایم.
نگاه کردم دیدم راست میگوید و به جز ما هفت نفر کس دیگری نیست. عده ای آش و لاش شده روی زمین افتاده و به شهادت رسیده بودند. چند نفری هم عقب نشینی کرده بودند. مات و متحیر که ما هفت نفر با آن وضعیت چطوری میتوانیم مقابل انبوه زرهی و پیاده دشمن مقاومت کنیم. کریم که مقداری منگ شده بود فریاد زد: برای چه ما اینجا مانده ایم؟!
دیدم راست می گوید و ماندن ما در آن صحنه بلا، جز از بین بردن خود ما هیچ فایده ای ندارد، این بود که گفتم:
یکی یکی عقب نشینی کنید. ما تیراندازی میکنیم و شما عقب بروید.
شروع به تیراندازی و گریز کردیم و با همین حالت از محله مشروطه عقب نشستیم و به داخل شهر آمدیم. به این وسیله خاکریز ما در محله مشروطه سقوط کرد و به دست دشمن افتاد. البته عراقی ها از آن ناحیه پیشروی نکردند. فکر میکردند که ما حیله ای داریم و می خواهیم آنها را به دام بیاندازیم.